به جای عشق ُ جستجوی جوهر ِ نیلی ،
می شود چیزهای دیگری نوشت !
تصور کن !
بر امواج ِ صوتیُ معلق در فضا
هم زمان جمع ضدین می شود !
خنده و گریه ،
تولد و مرگ ….
تو فکر می کنی جای فلاسفه خالی باشد ؟
آنها ،
آن پیرمدان ِ مفلوک
در زیر لحاف های مندرس
مارهای خاکستری و بزرگ ِ جهنم را خواب می بینند !
مارهایی که از دهانشان ،
آتش ِ زرد با حاشیه های سرخ زبانه می کشد !
فلاسفه خیلی ملال آورند !
نه ؟
به کفش ِ تنگ می مانند !
یا جیب ِ خالی !
یا چادر ِ فلفلی ِ یک پیره زن ِ مـُـرده !
یا کارنامه ی مردودی !
خنده دار است ، نه ؟
چادر ،
فلفل ،
خالی ،
خنده …
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما مادربزرگ ها گفته اند :
چشم ها ، نگه بان ِ دل هایند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای بیان ِ عشق
به نظر شما کدام را باید خواند ؟
تاریخ یا جغرافی ؟
می دانی ؟
من دلم برای تاریخ می سوزد !
برای نسل ِ ببرهایش که منقرض گشته اند !
برای خمره های عسلش که در رَف ها شکسته اند !
برای اسب هایش که آخته مـُرده اند !
برای کوه هایش که اکنون محو گشته
و به جایشان پای کرت های توت فرنگی ،
کود ِ شیمیایی می پاشند !
اکنون که در لوله های توپ های پـُر طمطراق ِ جنگی تاریخ ،
موش های بور ِ صحرایی جفت گیری می کنند !
به تو بگویم !
همیشه تصورم از تاریخ ،
گردباد ِ هول ناکی بود ،
معطر به بوی متعفن ِ پلنگ های مرده ،
سرداران و شمشیرهاشان برای ابد تفکیک ناپذیر گشته اند !
صداها !
صداها !
صداها گوش خراشند !
گوش کن !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
مرا ببخش …
ولی آخر چه گونه می شود عشق را نوشت ؟
می شود یک روز که باران می بارد ،
در قهوه خانه یی سبز چای سرخ نوشید
و به کسی اندیشید که با موهای پریشان
و چشم های سیاه ِ ریز ،
یا پیراهن ِ قهوه یی در کتاب ِ هنر آشپزی
به دنبال ِ ردِپایی از خرس ِ نیستی می گردد !
می شنوی ؟
انگار صدای شیون می آید !
گوش کن !
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد !
اما به جای آن ،
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم !
گوش کن :
یکی بود ، یکی نبود !
زنی بود که به جای آبیاری گل های بنفشه ،
به جای خواندن ِ آواز ِ ماه خواهر من است ،
به جای علوفه دادن به مادیان های آبستن ،
به جای پختن کلوچه ی شیرین ،
ساده و اخمو ،
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند !
یا می توانم قصه ی نقاش ِ چاقی را برایت تعریف کنم ،
که سی ُ یک روز ِ تمام برای نقاشی از چهره ی طلایی ِ خورشید ،
چشم به آخرین نقطه
در انتهای آخرین انحناهای زمین می دوخت !
غروب ها به دنبال طلوع می گشت !
صدای شیون در اوج است !
می شنوی ؟
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
دلم می خواهد ،
فارغ از دندان درد ِ ابتذال ، ترانه بخوانم !
می دانی چیست ؟
نمی دانم !
ولی فکر می کنم که در این دنیای بزرگ
علاوه بر دریای سرخ ،
چیزهای دیگری هم وجود دارد !
مثلن یک سوال !
یک سوال ِ مشکل که هیچ کس جوابش را نمی داند !
فکر می کنم شب ُ روزی
که گلیم دو رنگ زندگی ما را تار و پودند ،
به یک سوال ِ بی جواب ختم می شوند !
رنگ ،
ختم ،
گلیم ،
جواب !
سرم گیج می رود !
گیج می رود
و این حق را هم به تو می دهم که سرت گیج برود !
کاش تنها نبودی !
آنوقت می توانستم به این موضوع و موضوعات ِ دیگر
اینقدر بلند بخندم
تا همسایه هایم از خواب بیدار شوند !
می دانی ؟
انگار چرخ و فلک سوارم !
انگار قایقی مرا می برد !
انگار روی شیب ِ یرف ها با اسکی می روم !
مرا ببخش !
.
.
.
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
اگر ستاره ها معتاد ِ تفسیر نبودند ،
چه راحت می شد از آن ها پرسید که
حالتان چطور است ؟
به من بگو ! فرزانه ی من !
چرا ستاره ها به تفسیر معتادند ؟
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است !
در دو طاقچه رو به رویم ،
شش دسته خوشه ی زرد ِ گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه ِ وز وز ِ پریشانشان !
کاش تنها نبودم !
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی آید ؟
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
آرزو می کنم تا در متروکه ترین صومعه ی دنیا ،
رو در روی معبد مقدس ،
به گیسوهای عروس پیر سوگند یاد کنم
که چند روز پیش در یکی از خیابان های شهر
در ایستگاه اتوبوس ،
یا روی یک صندلی سیاه ،
یا در سالن یک نمایش ،
یا در بازار کتاب ،
یک ستاره را دیدم
که لباس ِ زرد زنبورها را پوشیده بود !
چه می خواهم بگویم ؟
می خواهم بگویم ،
رنگ ها قادرند خواب را در چشمان ِ خواب ما بشکنند !
کدام رنگ ؟
رنگِ زرد ِ لباس ِ زنبورها که آن ستاره پوشیده بود !
باورش مشکل است !
ولی باور کن که من با آن ستاره
درباره ی باد و درختان ِ زیتون ،
دریا و سفر های دور دنیا ،
چتر و باران ها و زیبایی ِ رویایی چشم ها صحبت کردیم !
می بینی ؟
می بینی سلام گفتن به کسی که سلام را می فهمد ،
چقدر مشکل است !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
می دانی چیست ؟
به نظر می رسد زندگی مشکل نیست ،
بلکه مشکلات زندگی اند !
می بینی ؟
می بینی به چه روزی افتاده ام ؟
حق با تو بود !
می بایست می خوابیدم !
اما به سگ ها سوگند ،
که خواب کلکِ شیطان است ،
تا از شصت سال عمر ،
سی سالش را به نفع ِ مرگ ذخیره کند !
می شود به جای خواب به ریلها
و کفش ها
و چشم ها فکر کرد
و از نو نتیجه گرفت که با وفاترین جفت های عالم ،
کفش های آدمی اند !
می شود به زنبور هایی فکر کرد
که دنیای به آن بزرگی را گذاشته اند
و آمده اند زیر سقفِ خانه ی ما خانه ساخته اند !
می شود به تشبیهات خندید !
به زمین و مروارید !
به خورشید و آتشفشان !
به ستاره ها و فرزانه های عشق !
به هوای خاکستری و گیسوهای عروس ِ پیر !
به رعد و برق ِ آسمان و خشم ِ خداهای آهنی !
تصور کن !
هنوز هم زمین گرد است و منجمین پیر ِ کنجکاو ،
از پشت تلسکوپ های مسخره شان
ــ که به مرور به خرطوم فیل های تشنه شبیه می شوند ــ
به دنبال ِ ستاره ی ناشناخته ی تازه تری می گردند !
به من بگو ! فرزانه ی من !
خواب بهتر است یا بیداری ؟
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
من خیلی چیزها می دانم
که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !
می توانم ،
تعریف ِ جامعی از گوش ماهی ها
و تفسیر جامعی از زاد و ولد ِ خرس ها بدهم !
می توانم ثابت کنم که درختان گریه می کنند
و گنجشک ها
در ابتذال طاقت فرسای زمستان ِ زندگی کوچکشان ،
خود را از شاخه می آویزند !
می توانم ثابت کنم که زندگی در سطح ،
بر یک محور ثابت می چرخد !
می توانم زمستان را با صداقت لمس کنم ،
بدون اینکه دکمه های کتم را ببندم !
می توانم ثابت کنم که بهار ،
دام ِ رنگارنگ ِ سال است
تا با آن صید ِ سایر فصول را تور کند !
می توانم ،
سه ساعت تمام درباره ی صبر ِ لاک پشت ها ،
نازک دلی فیل ها ،
نجابت پنگوئن ها ،
اجبار گرگها ،
غریزه ی جنسی ملخها
و حتا کروکی های جنگی و نرم ِ زنبور های ملکه صحبت کنم ،
بدون اینکه هیچ کدام از دستهایم را
روی تریبون بکوبم
و با نگاه از شنونده هایم بخواهم ،
که هیجان خود را داد بزنند !
تا من در آن غفلت ،
نیم کوزه آب خورده باشم !
من خیلی چیزها می دانم
که می توانم برای دوستانم تعریف کنم !
می توانم رک و پوست کنده بگویم که چرا مضرات دخانیات را ،
به وراجی های پدرانه شان ،
در باب ِ سلامت ِ مزاج ترجیح می دهم !
سگ های ولگرد ،
موس موس کنان پـُـشت ِ در ِ اتاقم آمده اند ،
تا به من بفهمانند
که شب ِ سرد از نیمه هم گذشته است !
در حیاط بی حصار خانه ی من ،
سگ ها اینقدر آزادی دارند
که توله هایشان را بلیسند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
باورش مشکل است ،
می دانم !
ولی باور کن که در قرن ِ بیستم هنوز ،
نسل مورچه ها زنده مانده بودند !
به همین خاطر به خودم گفتم ،
جای زیست شناسان خالی ،
با آن عینک های بزرگ ِ مسخره شان
که به چشم تمساح ها می ماند !
آنان تلاش می کنند تا در صدای شاخک ِ جانوران ِ کوچک ،
رازهای بزرگ کشف کنند !
صدای شب به نظرم مشکوک می آید !
گوش کن !
می شود هر صدای شبانه ای را گذاشت …!
مثلن صدای جیرجیرک !
بگو بدانم ، تو شاعر جوانی را نمی شناسی تا بنشیند
و برای جیرجیرکی شعر بگوید ،
که در آن دل ِ کوچکش را
میان ِ دو دریای بی درخت گم کرده باشد ؟
تصور کن !
حالا نویسنده یی جوان نشسته است
و بدون توجه به دل ِ کوچک جیرجیرک ها ،
با مرکب ِ سرخ ،
داستان رنگ ها و خوشه ها را بازنویسی می کند !
درست در فاصله ی چرخاندن چشم های جستجوگرش ،
مورچه ی کوچکی ، در حالی که دست هایش را به هم می ساید ،
به دوات خیره گشته است !
اگر مورچه در دوات بی اُفتد ؟
نویسنده جوان که سرما خورده است
و داستان رنگها و خوشه ها را بازنویسی می کند ،
او را بیرون کشیده
و از سر بی حوصله گی یا کنجکاوی و یا شیطنت ،
بر صفحه ی سفید دفتر رهایش می کند !
تصور کن !
مورچه ، در آن حالت بر صفحه ی سرد و سفید ،
ــ مایوس و متعجب ــ خط سرخی از شرمندگی ….
سرعت …. یا نجات می کشد !
بیا اسم این خط نامتعادل را بگذاریم : عشق !
خنده دار است !
اما … !
صدای کوبیدن تخته می شنوم !
گوش کن !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
این جهانی که همهاش مضحکه و تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
و اما تو !
ای مادر !
ای مادر
هوا ، همان چیزی است که به دور سرت می چرخد
و هنگامی که تو می خندی ،
صاف تر می شود !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴