امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۴۴۸

 

ساعت سه بار زد بـــــه سرم: دنگ! دنگ! دنگ!
یک مرد… یک فرشته… نه! یک تکه قلب سنگ

کـــــــــه رو به روی قصه من ایستاده بود
با یک نگاه خسته… و یک خنده قشنگ

می گفت عاشقم شده بودی؟! دفـــاع کن
با سرنوشت تلخ خودت ـ با خودت! ـ بجنگ

می گفت پشت این همه در هیچ چیز نیست
جـــــــز سرنوشت، مرگ، غروبی سیاه رنگ

من ایستاده بودم و هی زنگ می زدم
در آن زمان مرده که می رفت بی درنگ

ساعت سه بار… زد به سرم، عاشقش شدم
[رنگ سیاه… صحنه خـــــالی… صدای زنگ]

بــــــازی تمــــام بـود بـــــرای تــــــو و من و
یک قلب زنگ خورده، و حالا سه تا فشنگ

در دست هـــــــای خسته من تیـــــر می کشند
من را ببخش… دست خودم… بنگ! بنگ! بنگ!

 

 

از : هدی قریشی شهری

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی