و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود
و بوی علف های خشک شده یم داد
و چشم های غریبی داشت
و عشق را نمی فهمید
و لباس های زیبایش را ،
بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است !
و مرد ،
ــ که زیر باران چتری در دست داشت ــ مقابل او ایستاد !
زن ُ شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند !
مرد ، وقتی نگاه نمی کرد
پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد !
او چشم های غریبی داشت !
آنها وحشت زده خیره به ماندند
و مدتها هیچ نگفتند ….
تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند :
عشق ُ رویاهایم …..
و برای اینکه پایان خود را ،
از این تجربه سنجیده باشند ،
دست ها را به طرف هم دراز کردند !
و لحظاتی بعد ،
آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند !
آشفته از توهمی که آرام آرام ،
در قلب هاشان ته نشین می گشت !
آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند ،
بی آنکه این بار نجوا کنند !
نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود …
دست ها را حلقه کردند و
زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
من یاد گرفتم چه جوری شبا از رویاهام یه خدا بسازم
و دعاش کنم که : عظمتت ُ جلال !
امروز هم گذشت و هیشکی ما رُ نکشت !
بعدش هم چشما رُ می بندم و
دلُ می سپارم به صدای فلوت یدی کوره ،
که هفتاد سال ِ تمومه عاشق یه دختر چهارده ساله ی بوره !
من هم عشق ِ سیاهم سوت می زنم تا خوابم ببره ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
تو این دنیای هیشکی به هیشکی ،
این یکی دستت باید آن یکی دستت ُ بگیره
ورنه خلاصی …. خلاص !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
هیچ وقت ،
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد !
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه ی سیبی ،
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند ….
از : حسین پناهی
دانلود دکلمه شعر با صدای شاعر
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
خُب ! آره که خیابونا و بارونا و میدونا و آسمونا ارثِ بابامه !
واسه ی همینه هم که از بوق ِ سگ ، تا دین روز ،
این کله ی پوک ُ می گیرم بالا و از بی سیگاری می زنم زیر آواز
و این قدر می خونم تا این گلوی وامونده وابمونه ،
تا که شب بشه و بچپم تو یه چار دیواری حلبی
که عمو بارون رو طاقش ، عقش ِ سیاه ِ خالی ِ منو ضرب گرفته !
شام که نیس ، خُب ! زحمت خوردنش هم ندارم !
در عوض چشم ِ من و پوتینای مچاله و پیری ِ که ،
رفیق پرسه های بابام بودن !
بعدش هم واسه اینکه قلبم نترکه ،
چشما رُ می بندم و کله رُ ول می کنم رو بالشی
که پُر از گریه های ننمه !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
تماشا کن و نبین !
درک کن و نخند !
منتظر باش و اشک نریز !
این است ملودی زلال و باشکوه جیرجیرک ها ،
که هم راهِ پر کلاغ ها ،
از این سو به آن سو پیوسته در پرواز است !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
نیستیم ….
به دنیا می آییم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم …
و بعد
دوباره باز
نیستیم …
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
می گویند
نسل دایناسور ها منقرض شده است
پس من چرا هنوز زنده ام ؟!
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
شب در چشمان من است ،
به سیاهی چشم هایم نگاه کن !
روز در چشمان من است ،
به سفیدی چشم هایم نگاه کن !
شب و روز در چشمان من است ،
به چشم هایم نگاه کن !
پلک اگر فرو بندم
جهان در ظلمت فرو خواهد رفت !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
حس های نهفته در پشت هر سلام ،
به شعر و شاعران چندان ربطی ندارند !
آنان چاقو می سازند
برای تراش چوبی ،
یا قاچ قاچ خربزه در سفر
شما مختارید که برای لوله کردن روده های هم
از آن استفاده کنید !
پیروزمندانه سیگارش را روشن می کند و چشمان را تنگ
اما آنان دست بردار نیستند !
هی ! درددزدان ِ گند جوراب !
هی ! مورچه های عینکی !
چشم تنگ کردنتان کرشمه ی شماست ،
برای بیوه دخترهای رنگ پریده ی رمانتیک !
پری های پر پنبه ایی شعر فردای شما !
زبانتان مار را از لانه بیرون می کشد !
عمودی ها و افقی هایتان بی حکمت نیست !
اگر سلام را نمی خواستید ،
ما مجبور به تکرار این همه حقارت نمی شدیم !
سلام ! دزد ِ سیگارهای خودم
و عروسک ِ یک چشم دخترم !
سلام ! قاتل برادرم !
سلام ! مهمان ناخوانده !
سلام ! خسته گی های بی پایان نان ،
کفش ،
رنگ …
سلام ! ای همه ی ناتوانی ها !
نداشتن ها !
سلام ! ای همه ی عرق های شرم !
سلام ! ای زندگی !
ای ملال بی پایان !
سلام ! ای دل قاچ قاچ !
ای چاقوی خود ساخته !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
بی هیچ نشانه ای از نشانه ها
امروز را من پنجره ای دیدم گشوده چارطاق ،
رو به این مـُـردآب ِ سبز و سیاه و وسیع
که پروانه های سفیدش تنها دلیل تاملند !
برای درختان از آن رو محترمیم ،
که حمالان ِ ناآگاه ِ اندکی کربنیم !
با همسفران زیادی تا کنون این راه را رفته ام
و دوباره اشیاء بهانه ی برگشتن بودند ،
با کسی دیگر و کفشی دیگر ….
زندگی ! ای زندگی !
عنکبوت سیری را می مانی ،
که به یـُمن ِ عادت دیرینه ،
پروانه های بی دلیل را در نور وسوسه ی تور می کنی !
زین روست به یقین
که آسمان ُ زمین
از غبار ِ رنگ ِ آن همه بال رنگین است
و چه غمی دارد معصومیت ِ این همه رنج ِ نا هم آهنگ !
زندگی ! ای زندگی !
مادر ِ بی بدیل ِ بود و نبودها !
هرچه درخشندگی است و عطر
نثار چشم های شفاف هم سفرانم ،
با لذت ِ گس ِ شاه بلوط حیات
زیر دندان ِ تنفس هاشان !
زندگی ! ای زندگی !
امّا آیا به جز نگاه ِ ما ،
زلف ِ خود را
در آئینه ی صورت ِ چه مخلوقی شانه خواهی کرد ؟
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
قلب ِ بزرگ که بود ،
آن خورشید
که در آن ظلمات دور
شکست و شکسته زنده ماند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴