امروز :یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۹۵۳

دست یک مرد توی تاریکی

می‌زند توی صورت خیسم

خواسته قبل خودکشی کردن

نامه‌ای عاشقانه! بنویسم:

.

«کارم از بچّگی جنایت بود

مادرم چند جور اسلحه داشت

خواهرم پرتغال را می خورد!!

پدرم در فرانسه بمب گذاشت

 

در چچن زیردست من بوده

هر چریکی که داخل ترن است

انفجار ِ ۱۹۶۰

توی شرق هلند، کار من است

 

فتح بیت‌المقدس شرقی!

طرح‌ریزی حمله‌های مغول

اختراع کتاب و بمب اتم

کشف شیطانی زن و الکل

 

سیل در بنگلادش و گینه

زلزله توی رودبار و بم

کار من بود و هست و خواهد بود

آنچه می‌دانم و نمی‌دانم!

 

آه ای عشق اوّل و آخر!

ای چراغ ِ همیشه‌ی راهم!

بابت هر چه در جهان کردم

از تو و شهر، عذر می‌خواهم»

.

خسته‌ام از چهاردیواری

که به تکرار هیچ، مشغولم

خسته‌ام از شعار آزادی

روی دیوارهای سلّولم

 

خسته‌ام از شکنجه‌ی دائم

خسته از عشق و دین و فلسفه‌ام

ناگهان مثل آخرین منجی!

دستی آهسته می‌کند خفه‌ام…

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی