امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۵۰۰

تاریکی ام ! شبیه شبی که سحر نداشت

تنهایی ام ! شبیه کلاغی که پر نداشت

تلخم ! شبیه دورترین قهوه خانه ای

که بر لبان قهوه چی اش هم شکر نداشت

دلتنگِ شعرهای به قصابخانه ام

اخموی چشم هات که از من خبر نداشت

دلگیر ِ دوستانِ ریاکار ِجانی ام

فحاش آن تنی که لیاقت به سر نداشت

دلخسته از کثافت این شهر لعنتی

از خانه ای از آهن و آهن که در نداشت

از عقل و علم و منطق وحشی ِ زخم ها

این جنگجو ی خسته به جز خود سپر نداشت

می خواست که فرار کند این درخت پیر

افسوس عزم داشت و دست ِ تبر نداشت

سر را سپرد عشق به سامان ِ نیستی

دل را گذاشت بین دوراهی و برنداشت …

در خواب می کنم غزل عاشقانه را

ته مانده های رفته ی دیوانه خانه را

می ترسم از سیاهی ِ از شب گذشته ام

از دیدن ِ دوباره ی دیو و فرشته ام

از سوسک های بی حرکت روی گرده ام

می ترسم از صدای نفس های مرده ام

زیبایی ازتو بود که طاووس پا گرفت

دنیای زشت بود که از من، تو را گرفت

بر روی فرش ، شیر به آهو رسیده است

کابوس چشم هام به چاقو رسیده است

روی طناب خیس ِ تو خون است و رخت ها

دنیای چرک مرده ی کرم ِ درخت ها

نقاشی است و سرخ ترین رنگ می شوم

داماد ِ بی عروس ِ دل ِ تنگ می شوم

فرقی ست بین دوست نامرد و آشنا

دارند می دهند تو را به غریبه ها

با یاد گریه هام به حمام می روم

با یاد تو به خانه ی اقوام می روم

شب ها که بره های تو به خواب می روند

این بیت ها به خانه ی قصاب می روند

مشروب می خورند و به شب سنگ می زنند

تا صبح مثل بچگی ات ونگ می زنند

از من درخت های زیادی بریده اند

از من بریده اند …زیادی بریده اند …

□□

از توی جیب

عکس ِ تو را در می آورم !!

تا قرص ها

تعادل دنیای من شوند

□□□

تهران گرفت از تو مرا ! کور و کر شدم !

غم سنگ زد به شیشه و من بیشتر شدم

شب هام بود و … غیرت ِ چاقو به دست هاش

شب هات بود و… بوی عرقگیر ِمست هاش

موزیک داغ و پارتی ِ قرص ِ اکس ها

تنهایی ِ کثیف شده بعد ِ سـِ–ـک*س ها

نوزاده های غیر مجاز و زباله دان

نفس ِ تفنگ بادی و مرگ پرندگان

خوشبختی ِ حلال و سر ِ چند همسری

با آب و رنگ و روغن ِ فحاش ، دلبری

سیمان و برج های به « سرو » تو خورده بود

و عشق بود و عشق … ولی عشق مرده بود !

دعوا و داد و دزدی و دود و دروغ بود

تهران شلوغ بود عزیزم ! شلوغ بود !

آن روزهای بی تو خودم را نداشتم

پول کرایه تاکسی حتا نداشتم

شب ها سر ِ گرسنه ی من بود و سنگ بود

خندیدنم به قصه ی ماه و پلنگ بود

تا صبح در کنار خیابان نشستنم

آواز جیرجیرک ِ غمگین ِ در تنم …

آن چیز ها که از تو به جا ماند غم شدند

سیگارهای خاطره های بدم شدند

تهران تمام شد به اتاقی که در نداشت

تنها شدم شبیه کلاغی که پر نداشت

در گوش من صدای دویدن شنیدنی ست

فریاد های تو ته کابوس هر زنی ست

این فرش ها مرا به تو بالا می آورند

از خون اول تو به دنیا می آورند …

 

 

 

از : وحید نجفی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی