امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه ی سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود زمین اش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
دل بر گذر قافله ی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردی است در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آنهمه گفتند و نکردند
یا رب ! چــِـقدر فاصله ی دست و زبان است
خون می رود از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کنم افشردن جان است
از راه مرو “ سایه ” که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است
از : هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )
- شعر, هوشنگ ابتهاج
- ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا
سبزه نو خیز و هوا خرّم و بستان سر سبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا
ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا
دیده ام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم
مردمی کن ، مشو از دیده ی خون بار جدا
نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا
می دهم جان ، مرو از من وگرت باور نیست
بیش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا
حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا
از : امیر خسرو دهلوی
بوی ترانه های ازل می دهد لبت
خوش باش خوش که طعم عسل می دهد لبت
لب نیست نازنین! ملکوت ملاحت است
بوی سبوی عزوجل می دهد لبت
بگشای آن طراوت فرزانه را که باز
ماراشبانه ذوق غزل می دهد لبت
الله اکبراز تو که با خمر بوسه ای
معنای ناب خیر عمل می دهد لبت
گل شرم گونه های تو خود وحی منزل است
بوی ترانه های ازل می دهد لبت
از : علی هوشمند
گمان نمی کنم این دست ها به هم برسند
دو دل شکسته ی در انزوا به هم برسند
ضریح و نذر رها کن ،بعید می دانم
دو دست دور به زور دعا به هم برسند
کدام دست رسیده به دست دلخواهش
که دست های پراز زخم ما به هم برسند
شکوه عشق به زیر سؤال خواهد رفت
وگرنه می شود آسان دوتا به هم برسند
فلک نجیب نشسته است وموذیانه به فکر
که پیش چشم من آن دو چرا به هم برسند
نشانی ده بالا به یادمان باشد
مگر دو دور در آن دورها به هم برسند
از : محمد رضا رستم پور
اسم من چیست؟ خدایا چه کنم یاد م نیست
امشب آماد ه شدم تا چه کنم یاد م نیست
من که همسایه نزدیک شقایق بود م
پا شدم آمد م اینجا چه کنم یادم نیست
من چرا از تو برید م وچرا برگشتم
وبنا شد که دلم را چه کنم یا د م نیست
من نشانی دل دربدرم را بانو
از تو پرسید ه ام اما چه کنم یاد م نیست
این نوشته غزل کیست که من می خوانم
اسم او چیست؟خدایا چه کنم یاد م نیست
از : هادی حسنی
شبی شناخت دلت را و نیلبک برداشت
برای از تو سرودن دلش ترک برداشت
چه آسمان سپیدی مقابلش رویید
دو بال سبز به ابعاد شاپرک برداشت
در آرزوی بهاری همیشه جاویدان
خیال سبز ترا مثل یک محک برداشت
شبیه آدم عاشق گناه را فهمید
وسیب چشم تو انگار بوی شک برداشت
درست لحظهی چیدن…چه خواب شیرینی
میان هقهق باران دلش ترک برداشت
از : مریم اسکندری گندمانی
درست اول این نوبهار عاشق شد
دلم میان همین گیرو دار عاشق شد
زنی که صاعقه وار آمد و ببادم داد
به یک اشاره دلش بیقرار عاشق شد
به شوق لحظه دیدار اشک می ریزم
دوباره ساعت شماته دار عاشق شد
ببین هماره دو چشمش ز اشک لبریز است
ستار و تار و ترانه و یار عاشق شد
بس است این همه بیهودگی دلم خوش نیست
دوباره شاعر این روزگار عاشق شد
از : عبدالله اسفندیاری
لم داده یک کفتار در پایان این شعر
با احتیاط آقا! نیا! میدان مین! – شعر-
تو لذت آن میوهی ممنوعه بودی
من شاعرِ بی واژهیِ بی سرزمین، شعر!
یا روی پاکتها خودم را مینویسم
یا میکشم دور خودم دیوار چین – شعر-
تقدیر من یک عمر پرسه در خیابان
با آدمکهای غلیظ و تهنشین، شعر!
حالا بیا نزدیک، فالت را بگیرم
حافظ که نه! با خون شاعر بر زمین – شعر-
بغض تمام ابرها را من سرودم
باران نمیبارد بیایی زیر این شعر!
از : عبدالحسین انصاری
تو آسمانی ومن ریشه در زمین دارم
همیشه فاصله ای هست-داد ازاین دارم
قبول کن که گذشته ست کار من از اشک
که سال هاست به تنهایی ام یقین دارم
تو نیز دغدغه ات از دقایقت پیداست
مرا ببخش اگر چشم نکته بین دارم
بخوان و پاک کن واسم خویش را بنویس
به دفتر غزلم هرچه نقطه چین دارم
کسی هنوز عیار ترا نفهمیدهست
منم که از تو به اشعار خود نگین دارم
از : محمدعلی بهمنی
- شعر, محمدعلی بهمنی
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
رد شد درست یک دو قد م از مقابلم
آرام ریخت پشت قد م های او دلم
تبدیل شد به حس هبوطی که عاقبت
با چشم های بسته فرو برد در گلم
دریا نبود،…بود ولی، رد گام هاش
طرحی همیشه ریخت بر اندوه ساحلم
…..
یک اتفاق نه…که بیفتد و بگذرد
آمد نشست،هم نفسم شد وقاتلم
حالا تمام رهگذران مکث می کنند
این نقش رد پای شما هست یا دلم
از : فاطمه قاعدی
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای… کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من… تو… چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
از : زنده یاد نجمه زارع
همیشه در دل همدیگریم ودور ازهم
چقدر خاطره داریم در مرور ازهم
دو ریل در دو مسیر مخالفیم و به هم ـ
نمی رسیم بجزلحظهءعبورازهم
تو من،تومن،تومنی،من تو،من تو،من توشدم
اگرچه مرگ جدامان کند به زور ازهم
نه…تن نده پریِ من،تو وِردها بلدی
بخوان که پاره شود بندهای تور از هم
…و مثل ریل نه،فکر دوباره آمدنیم
شبیه عقربه ها لحظهءعبورازهم
از : مهدی فرجی