امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن

 

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

 

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

 

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه… افتادن

 

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

 

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

 

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

 

 

از : حامد عسکری

 

 

ادامه مطلب
+

 

به بی کرانه ، به دریا ، به آسمان برگرد
به آفتاب یقین از مِهِ گمان برگرد

برو پرندهّ غمگین ِ من ، خداحافظ !
به سایه سار درختان مهربان برگرد

کنار من بجز این میله های زندان نیست
از این قفس به افقهای بی کران برگرد

به هر کجا که نشان صداقتی دیدی
بمان ، و گرنه از آنجا به آشیان برگرد

نگاه آخر و تیر خلاص از تو یکی ست
برای کشتن این صید نیمه جان برگرد

بدون نام تو این قصّه بی سرانجام است
نمی شود تو نباشی، به داستان برگرد

ولی چه فایده ، وقتی بیایی از تن من
نمانده هیچ بجز مشتی استخوان بر  گرد…

 

از : محمدرضا ترکی

 

 

ادامه مطلب
+

 

چشمی اگر به سیب و به حوا نداشتم
آدم نبودم و غم دنیا نداشتم

 

حالا تو را ندارم و امید مانده است

ای کاش امید داشتنت را نداشتم

 

با بی کسی گرفته ام انس و کسی دگر
یادم نمانده داشته ام یا نداشتم

 

ای سرزمین سوخته مانند مهر تو
در آسمان هیچ دلی جا نداشتم

 

دنیا، بهشت یا چه بگویم چه بوده است
چیزی که هیچ وقت من آن را نداشتم

 

 

از : نوید آمال

 

 

ادامه مطلب
+

 

تو همچون دیگران رفتی ، ولی من همچنان ماندم
چنان که آمدم تا انتهای داستان ماندم

 

مرا تنها رها کردی شبی و بی خبر رفتی
بلاتکلیف من بین زمین و آسمان ماندم

 

تو را گم کرده ام آنگونه که گم کرده ام خود را
نشانی نیست از تو آنچنان که بی نشان ماندم

 

تو را صد حنجره آواز تا شیراز با خود برد
و من چون بغض کوری در گلوی اصفهان ماندم

 

تو با اسب سفید بال دار آرزو رفتی
و من با چرخش کالسکه در نقش جهان ماندم

 

نه حالا ، بلکه عمری با دل من این چنین بودی
نبودی هر زمان بودم ، نماندی هر زمان ماندم

 

به اخم خود به من گفتی که از پیشم برو ! رفتم
ولی با چشم هایت لحظه ای گفتی بمان! ماندم

 

اگر بار گران بودی… اگر نامهربان بودی …
تو گفتی می روی اما من ای نامهربان ماندم !

 

 

از : علی ثابت قدم

 

 

ادامه مطلب
+

 

بغضی که سال هاست مرا پیرکرده است
درچشم هام  مانده و تأخیر کرده است

شاید مسافری ست که من سال های سال
در انتظار مانده و او دیر کرده است

شاید خود تویی که گلوی دلم هنوز
در آن نگاه آنی تو گیر کرده است

زیبایی  تو را و پریشانی مرا
آیینه سال هاست که تکثیر کرده است

آه ای غزال من به هوای شکار تو
جنگل کمین نشسته و تزویرکرده است

تقصیرمن که نیست که چشم من اشک را
روزی هزار بار سرازیر کرده است

من خواب دیده ام که دلت رابه پای خود
جادوگری گرفته و زنجیر کرده است

روزی صدای سرد تو حال مرا گرفت
خواب مرا صدای تو تعبیر کرده است

از : یوسف خوش نظر

 

 

ادامه مطلب
+

 

نشست، طرح بریزد، جهان درست کند
زمین درست کند، آسمان درست کند

 

ازاین  کمی بزند  تا   به آن  اضافه کند
ازاین خراب کند، تا  ازآن  درست کند

 

سرِکلاف ِ  بــــــــد و خوب   را گره بزند
برای ِچنگ زدن ، ریسمان  درست کند

 

خیال داشت  که سنگ ِتمـــــام بگذارد
که از خودش اثری جاودان درست کند

 

نگـــــــاه کرد وهرجا که اشتبـاهی دید
سپرد ، زلزله  با یک  تکان  درست کند

 

به من رسید ، سرم را پر از هیاهـــو کرد
که برزخی وسط ِجسم وجان درست کند

 

هزار  پرسش ِمبهم  به جان من  انداخت
کـه موریانه ی شکّ و گمان  درست کند

 

نمی توانم ، دیگر چقـــــــدر صبر کنم
که باز ، زلزله ای ناگهان  درست کند

 

بچرخ، عقربه ی بمب ساعتی ! بگذار
تمام ِمسئله ها را  زمان، درست کند…

 

 

از : سعید حیدری

 

ادامه مطلب
+

 

این واژگان هر آنچه که دارند می دهند
تا شعر ها مرا به تو پیوند می دهند

حتی برای کشتنم این دشمنان هنوز
تنها مرا به جان تو سو گند می دهند

با این گدازه ها چه کنم ؟دردهای من
بوی گدازه های دماوند می دهند

از مادرت بپرس که در وادی شما
یک قلب واژگون شده را چند می دهند؟

دیوانگی مجال غریبی است عشق من!
زنجیرها مدام مرا پند می دهند  …

 

 

از : مهتاب بازوند

 

ادامه مطلب
+

 

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟

 

 

از : مهدی فرجی

 

 

ادامه مطلب
+

 

ای کاشکی به عالم ، تا چشم کار می کرد ،

دل بود و آدم آن را قربان یار می کرد

 

زاین خوبتر چه میشد گر هر نفس ، به جانان ،

یک جان تازه میشد عاشق نثار می کرد.

 

دل را ببین که نگریخت از حمله ای که آن چشم

بر شیر اگر که می برد ، بی شک فرار می کرد .

 

جان را به زلف جانان از دست من بدر برد ،

دلبر اگر نمیشد این دل چه کار می کرد ؟

 

گر مرغ دل ز جانان دزدید می چه بودی .

تا شاهباز چشمش از نو شکار می کرد .

 

شورای دولت عشق فاتح اگر نمیشد ،

جمهوری دلم را غم تار و مار می کرد .

 

دلبر اگر دلم را میخواند بنده ، هر چند

آزادی است اینم ، دل افتخار می کرد.

 

باران دیدۀ من در فصل دوری او

صحرای سینه ام را چون لاله زار می کرد .

 

 

از : ابوالقاسم لاهوتی

 

 

عمری مرا به حسرت دیدن گذاشتی

بین رسیدن و نرسیدن گذاشتی

 

یک آسمان پرندگی ام دادی و مرا

در تنگنای  ” از تو پریدن ”  گذاشتی

 

وقتی که آب و دانه برایم نریختی

وقتی کلید در قفس من گذاشتی

 

امروز از همیشه پشیمان تر آمدی

دنبال من بنای دویدن گذاشتی

 

من نیستم .. نگاه کن این باغ سوخت

تاوان آتشی ست که روشن گذاشتی !!!

 

گیرم هنوز تشنه ی حرف تو ام ولی

گوشی مگر برای شنیدن گذاشتی؟

آلوچه های چشم تو مثل گذشته اند

اما برای من دل چیدن گذاشتی؟؟

 

حالا برو! برو که تو این نان تلخ را

در سفره ای به سادگی من گذاشتی.

 

 

 

از : مهدی فرجی

 

 

ادامه مطلب
+

تو مهربانتر از آنی که فکر می کردم

درست مثل همانی که فکر می کردم
شبیه . . . ساده بگویم کسی شبیهت نیست

هنوز هم تو چنانی که فکر می کردم

 

تو جان شعر منی و جهان چشمانم

مباد بی تو جهانی که فکر می کردم

 

تمام دلخوشی لحظه های من از توست

تو آن آن زمانی که فکر می کردم

 

درست مثل همانی که در پی ات بودم

درست مثل همانی که فکر می کردم

 

 

از : مریم سقلاطونی

ادامه مطلب
+

تو نیستی و این در و دیوار هیچ‌وقت…

غیر از تو من به هیچ‌کس انگار هیچ‌وقت…

 

این‌جا دلم برای تو هِی شور می‌زند

از خود مواظبت کن و نگذار هیچ‌وقت…

 

اخبار گفت شهر شما امن و راحت است

من باورم نمی‌شود، اخبار هیچ‌وقت…

 

حیفند روزهای جوانی، نمی‌شوند

این روزها دو مرتبه تکرار هیچ‌وقت

 

من نیستم بیا و فراموش کن مرا

کی بوده‌ام برات سزاوار؟… هیچ‌وقت!

 

بگذار من شکسته شوم تو صبور باش

جوری بمان همیشه که انگار هیچ‌وقت…

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی