با هر بهانه و هوسی عاشقت شدست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ایی نفسی عاشقت شدست
ای سیب سرخ غلتزنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شدست
پر می کشی و وای به حال پرنده ایی
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شدست
ایینه ایی و اه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شدست
از : فاضل نظری
مرا بازیچه خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
از : فاضل نظری
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
از : فاضل نظری
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
از : فاضل نظری
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
از : فاضل نظری
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد
از : حافظ
احساس می کنم که تو را مثل دیگران…
از دست می دهم و خدا مثل دیگران…
تنها نگاه می کند و دم نمی زند
در ازدحام گنگ صدا مثل دیگران
من مانده ام و تو انگار رفته ای
با انتظار ثانیه ها مثل دیگران
گفتی که فرق می کند این ماجرا بگو
در انتهای قصه چرا مثل دیگران-
باید دوباره دورترین نقطه ها شویم
از ذره های عشق جدا مثل دیگران
از: شیدا کریمی
تمام مدت شب اضطراب نوشیدم
و مثل ماهی ِ تشنه حباب نوشیدم
برای بی تو نشستن چقدر بی تابی …
چقدر دلهره و التهاب نوشیدم
نپرس بی تو چه حالم ، چه می کنم بی تو
شبیه بغض ِ کویرم ، شهاب نوشیدم
تمام ِ مدت شب تشنه بودم و آخر
به اعتماد نگاهت سراب نوشیدم
چه التهاب عجیبی ،چه رنج جانکاهی
تمام مدت شب اضطراب نوشیدم .
از : محمدرضا میرزایی
یک ربع دیگر، پشت پرچین، لحظهی دیدار
کفش سفید راحتی، پیراهن گلدار
شاید بیاید از همین ور، با همان لبخند
شاید که من دستی بلرزانم بر این گیتار
من یاسها را میشناسم، هیچ یاسی نیست
کاین گونه عطرش را بپاشد بر تن دیوار
با گیسوانش، خواب خیس ابرها در دشت
یا نه، غباری زرد در آغوش گندمزار
او با صدای کفشهایش پشت آلاچیق
میآید و پر میکشند آن دستههای سار
من با همین گیتار، مثل کولیان دشت
بسیار نام عطریش را خواندهام، بسیار
شبهای موج یاسها در غرفههای خواب
شبهای چشم باغها در خواب و من بیدار
دلتنگ، پشت شاخههای بید، چون مجنون
سرمست، در پس کوچههای عشق، چون عطّار
چون قطره اشکی تا شوم بر گردنش آویز
چون لکه ابری تا شوم بر شانهاش آوار
یک ربع دیگر، در میان جاده، سرخ و سبز
رقص گل پیراهنش در لحظهی دیدار
از : شهرام محمدی (آذرخش)
غزل رسیده به اینجا و روزهای بدی ست
برای از تو نوشتن هوا هوای بدی ست
تو نیستی و جهان در نگاه من هیچ است
خدای فاصله ها بی گمان خدای بدی ست
جهنم است بهشتی که ساختی در من
غریبه ای که تو را ساخت آشنای بدی ست
سیاهپوش توام مهربان رفته ز دست
به جان هرچه غزل گفته ام عزای بدی ست
محیط بسته ی درد است و لحظه های کبود
چه حیف شد که صدای دلم صدای بدی ست
منی که هرچه تقلا کنم هنوز …هنوز…
هنوز…هرچه تقلا کنم فضای بدی ست
از : سیما نوذری
- سیما نوذری, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
در این غزل دوباره تو را آفریده ام
امشب قدم گذاشته ای روی دیده ام
با دیدن نگاه تو روشت ترین شبم
من ماه را به خلوت دنجی کشیده ام
دستام بوی یک تپش ساده می دهد
من سیبی از بهشت خداوند چیده ام؟!
نه، فکر چشم های تو بودم که آمدی
من جرعه جرعه جرعه تو را سر کشیده ام
مستم چنان که نفهمیدم از کجا
هی پنجه پنجه دست خودم را بریده ام
خونم حلال عشق، که درگیر او شدی
من عشق را از آتش دست تو چیده ام
حالا برای چه نگرانی؟!…برای چه؟!…
وقتی که با تو من به خدایم رسیده ام
از : عبدالرضا کوهمال جهرمی
از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چهها رود
ما در درون سینه هوایی نهفتهایم
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود
از : حافظ