امروز :شنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

عمری است بال بال بال می زنم

خود را به کور گنگ لال می زنم

 

سردرد درد درد درد می کشم

هی دست دست دست دستمال می زنم

 

تا خواب خواب خواب خواب می روم

تب خال خال خال خال می زنم

 

هی روز روز روز روز می رود

من پیک ، خاج ، شاه ، فال می زنم

 

هی عشق عشق زنگ زنگ می زند

من بوق بوق بوق اشغال می زنم

 

تو دست دست دست دست می زنی

من بال بال بال بال می زنم

 

 

از : جلیل صفربیگی

 

ادامه مطلب
+

 

ای پر از عاطفه در قحط محبت با من

کاش می شد بگشایی سر صحبت با من

 

هیچ کس نیست که تقسیم شود در اینجا

درد تنهایی و بی برگی و غربت با من

 

از خروشانی امواج نگاهت دیریست

باد نگشوده لبش را به حکایت با من

 

خواستم پر بزنم با تو به معراج خیال

آسمان دور شد از روی حسادت با من

 

بعد از این شور غزلهای شکوفا با تو

بعد از این مرثیه و غربت و حسرت با من

 

گرچه کوچیدی از این باغ ولی خواهد ماند

داغ چشمان تو تا روز قیامت با من

 

 

از : جلیل صفربیگی

 

ادامه مطلب
+

 

شب ، التهاب ، عشق ، غزل ، نقطه چین

نامه ، جواب ، عشق ، غزل ، نقطه چین

 

سیگار ، گریه ، خاطره ، آب ، قرص

آتش ، عذاب ، عشق ، غزل ، نقطه چین

 

باران ، حیات ، کوچه ، خیابان ، سکوت

روز ، اضطراب ، عشق ، غزل ، نقطه چین

 

بد ، خوب ، زشت ، مرگ ، خدا ، زندگی

پایان ، سراب ، عشق ، غزل ، نقطه چین

 

ساحل ، غروب ، خسته ، خیانت ، غروب

شاعر ، طناب ، عشق ، غزل ، ……

 

 

از : جلیل صفربیگی

 

ادامه مطلب
+

 

تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست

اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست

چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بی غبار باید و نیست

مرا ز باده نوشین نمی گشاید دل
که م ی بگرمی آغوش یار باید و نیست

درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست

بسرد مهری باد خزان نباید و هست
به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست

چگونه لاف محبت زنی ؟ که از غم عشق
ترا چو لاله دلی داغدار باید و نیست

کجا به صحبت پکان رسی ؟ که دیده تو
بسان شبنم گل اشکبار باید و نیست

رهی بشام جدایی چه طاقتی است مرا ؟
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست

 

 

از : رهی معیری

 

ادامه مطلب
+

 

از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام

از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

 

دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه

امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام

 

دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم

آه … کزین حصار دل آزار خسته ام

 

بیزارم از خموشی تقویم روی میز

وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

 

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود

از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

 

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید

از حال من مپرس که بسیار خسته ام

 

از : محمدعلی بهمنی

ادامه مطلب
+

 

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

 

 

از : محمدعلی بهمنی

 

ادامه مطلب
+

 

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت

که زخم های دل خون من علاج نداشت

 

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم

که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

منم خلیفه ی تنهای رانده از فردوس

خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود

که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم

چراغ نه ! که به گشتن هم احتیاج نداشت

 

از : فاضل نظری

ادامه مطلب
+

 

آئین عشق بازی دنیا عوض شده است

یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است

 

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است

 

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 

آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

 

حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

به خداحافظی تلخ تو سوگند ، نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

 

لب تو میوه ی ممنوع ، ولی لبهایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند ، نشد

 

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس ، هیچ کسی هم به تو مانند نشد

 

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

 

خواستند از تو بگویند شبی شاعر ها

عاقبت با قلم شرم نوشتند :” نشـــد !”

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه …! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

 

مثل عکس رُخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

 

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

 

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی است

دل اگر کوه ، به یکباره فرو ریختنی است

 

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم

منکه میدانم دیواره فروریختنی است

 

آسمانی شدن از خاک بریدن می خواست

بی سبب نیست که فواره فروریختنی است

 

از زلیخای درونت گریز ای یوسف

شرم این پیرهن پاره فروریختنی است

 

هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه

ماه در آب که همواره فروریختنی است

 

 

 

از : فاضل نظری

 

ادامه مطلب
+

 

از باغ می برند چراغانی ات کنند

تا کاج جشنهای زمستانی ات کنند

.

یوسف ! به این رها شدن از چاه دلمبند !

این بار می برند که زندانی ات کنند

.

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند !

 

 


از : فاضل نظری

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی