امروز :پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

تقصیر خودم نیست

تو را که می بینم

هز چه از بر کرده بودم ، از برم می رود

تو را که می بینم

همه ی واژه ها نا گفته می مانند

!تا همیشه چیزی برای با خودم تکرار کردن داشته باشم

همه ی اینها تقصیر حرارت جضور توست

سنگینی حرم حضور تو را

پاسخی جز سنگینی سکوتم نمی یابم

تقصیر خودم نیست که تو را که می بینم

چیزی برای گفتن ندارم

 
از : مهدیه لطیفی

 

ادامه مطلب
+

 

من دلم سخت گرفته است از این

میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته انداخته است:

چند تن خواب آلود

چند تن ناهموار

چند تن ناهشیار…

 

از : نیما یوشیج

ادامه مطلب
+

 

شعر

و هزاران بار خواهم گفت ، دوستت دارم را ….

 

از : نیما یوشیج

ادامه مطلب
+

 

همه‌ی کلمات

معنای تو را می‌دهند

مثل گل‌ها همه

که بوی تو را پراکنده‌اند

 

سکوت کرده‌ام

که فراموشت کنم

اما مدام

مثل زنبوری سرگردان

رانده از کندویش

دورِ گلم  می‌گردم

 

از : شهاب مقربین

ادامه مطلب
+

 

جوانی‌ام

گوشه‌ی آغوش تو بود

لحظه‌ای صبر اگر می‌کردی

پیدایش می‌کردم


آغوشت را  باز کردی

برای رفتن‌ام

شاید حق با تو بود

من دیر شده بودم

 

از : شهاب مقربین

ادامه مطلب
+

 

گاهی باید از خانه گریخت

به کوچه

خیابان

پارک

و در خود فرو رفت

 

گاهی باید از خود گریخت

به جاده‌های مه‌آلود

خانه‌های موهوم

خیال او

که تو را از خود کرده‌است

که تو را  بی خود کرده‌است

 

گاهی باید از او گریخت


به کجا

 

از : شهاب مقربین

ادامه مطلب
+

 

از ماه

که رقصیده با موهات می نویسم

از تو می نویسم

هرچند ابراهیم بگوید

که بس کنم این امتداد تلخ را

که پست مدرن بگویم ” من

که باران ببارد چشمهام

و مه بگیرد حیرانی یِ گردنت را

که برادرم بگوید

دوست ، نه

نداشته باشمت

سکوت کنم !

چرا سکوت کنم ؟!

وقتی در خیال پروانه ی گوشواره هام

پرواز یعنی تو

بس نمی کنم ، سکوت ، نه ، نمی کنم

وقتی تپش قلبم صد بار بیشتر است در حضورت

وقتی که هر سلام ، شعر می شود

به من شراب بده

خراب تر از ین نمی شوم

بر بلندترین جای جهان ایستاده ام

بر بلندای شعر

از تو می نویسم

گفتی : شاعر که شدی می بوسمت

و

شاعر شدم

شاعر چشمهای تو !

 

از : رویا وکیلی

ادامه مطلب
+

 

همیشه در گرگم به هوا

از گرگ شدن فرار می کردیم

و اکنون

نا خواسته در تمامی بازی ها

گرگیم

بی آنکه از خودمان بترسیم

من از هفت سنگ می ترسم

می ترسم آنقدر…سنگ روی سنگ بچینیم

که دیواری ما را از هم بگیرد

بیا لی لی بازی کنیم

که در هر رفتنی

دوباره برگردیم..

 

 

از : رویا وکیلی

 

ادامه مطلب
+

 

گاهی

کسی که از دور شبیه نقطه‌ای‌ست

خواب ایستگاه‌های متروک را برمی‌آشوبد

چشمان‌ات را می‌بندی و خیره می‌شوی

به وسعتی سیاه

که در چمدان کوچک مردی جا شده است

هیس!

صدایی که نمی‌شنوید

صدای پای کسی‌ست

که روزی تمام ایستگاه‌های جهان را

کنار همین شعر جاگذاشت

کنار زنی که هنوز کشیده‌ی انگشتان‌اش را

به دوردست‌ها نشان می‌دهد

به نقطه‌ای که گاهی از دور

شبیه کسی‌ست

 

 

 

از : لیلا کردبچه

 

ادامه مطلب
+

 

از آسمان نمی‌ترسم

که گاهی رنگ عوض می‌کند

از هوا نیز

از آفتاب نمی‌ترسم

که جابجا می‌شود

از ماه نیز

از شب هم نمی‌ترسم

که تاریک می‌کند اتاقم را

از اشیا خانه ام می‌ترسم

از قفسه‌های آشپزخانه که درشان

باز می‌مانند

از قاشقی که از دستم می‌افتد

از شیر آب و گاز خانه‌ام  که فراموش می‌کنم  ببندم.

و از حرفهای همسایه‌ام

که مدتی است با صورتی بسیار مهربان

وقتی من را می بیند می‌گوید:

Holland  is  full””

 

 

 

از : نسیم خاکسار

 

 

ادامه مطلب
+

 

نه آنقدر معرکه ای با پیراهنی از یوسف

نه چوپانی

که ساق پاهایم را نی بزنی

کاش جمعه ها

شاخهایت بی درخت شوند

یا درخت ها جمعه هایت را سر بکشند

می خواهم به نامت شیطانی باشم

 بر شانه های باران

               با همین چند سطر شاید

                               دریا هم ببارد

 

از : آرام علی نژاد

ادامه مطلب
+

 

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

 

از : قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی