امروز :پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

هنوز دامنه دارد

هنوز هم که هنوز است

درد

دامنه دارد

شروع شاخه ی ادراک

طنین نام نخستین

تکان شانه ی خاک

و طعم میوه ی ممنوع

که تا تنفس سنگ

ادامه خواهد داشت

 

و درد

هنوز دامنه دارد ….

 

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

 

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گِلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟

 

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟

 

دفتر مرا

دست درد ورق می زند

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم ؟

 

درد ، حرف نیست

درد ، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم ؟

 

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

در خواب های کودکی ام

هر شب طنین سوت قطاری

از ایستگاه می گذرد

دنباله ی قطار

انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد

انگار

بیش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هایش

تنهای تویی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گیسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در دود

دود

دود …

 

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

…. ای روزهای خوب که در راهید !

ای جاده های گمشده در مه !

ای روزهای سخت ادامه !

از پشت لحظه ها به در آیید !

 

ای روز آفتابی !

ای مثل چمشهای خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز آمدنت روشن !

 

این روزها که می گذرد ، هر روز

در انتظار آمدنت هستم !

اما

با من بگو که آیا ، من نیز

در روزگار آمدنت هستم ؟

 

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

این روزها که می گذرد ، هر روز

احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

احساس می کنم که مرا

از عمق جاده های مه آلود

یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او

مثل عبور نور

مثل عبور نوروز

مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید

 

روزی که عابران خمیده

یک لحظه وقت داشته باشند

تا سربلند باشند

و آفتاب را

در آسمان ببینند

روزی که این قطار قدیمی

در بستر موازی تکرار

یک لحظه بی بهانه توقف کند

تا چشمهای خسته ی خواب آلود

از پشت پنجره

تصویر ابرها را در قاب

و طرح واژگونه ی جنگل را

در آب بنگرند

 

آن روز

پرواز دستهای صمیمی

در جستجوی دوست

آغاز می شود

روزی که روز تازه ی پرواز

روزی که نامه ها همه باز است

روزی که جای نامه و مهر و تمبر

بال کبوتری را امضا کنیم

و مثل نامه ای بفرستیم

صندوق های پستی

آن روز آشیان کبوترهاست

روزی که دست خواهش، کوتاه 

روزی که التماس گناه است

و فطرت خدا

در زیر پای رهگذران پیاده رو

بر روی روزنامه نخوابد

و خواب نان تازه نبیند

روزی که روی درها

با خط ساده ای بنویسند:

«تنها ورود گردن کج ، ممنوع!»

و زانوان خسته ی مغرور

جز پیش پای عشق

با خاک آشنا نشود

و قصه های واقعی امروز

خواب و خیال باشند

و مثل قسه های قدیمی

پایان خوب داشته باشند

روز وفور لبخند

لبخند بی دریغ

لبخند مضایقۀ چشم ها

آن روز

بی چشمداشت بودن لبخند

قانون مهربانی است

روزی که شاعران ناچار نیستند

در حجره های تنگ قوافی

لبخند خویش را بفروشند

روزی که روی قیمت احساس

مثل لباس صحبت نمی کنند

پروانه های خشک شده آن روز

از لای برگ های کتاب شعر

پرواز می کنند

و خواب در دهان مسلسل ها

خمیازه می کشد

و کفش های کهنه سربازی

در کنج موزه های قدیمی

با تار عنکبوت گره می خورند

روزی که توپ ها

در دست کودکان

از باد پر شوند

روزی که سبز ، زرد نباشد

گل ها اجازه داشته باشند

هر جا که دوست داشته باشند

بشکفند

دل ها اجازه داشته باشند

هر جا نیاز داشته باشند

بشکنند

آیینه حق نداشته باشد

با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد

بی پنجره بروید

آن روز

دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

تنها

پرچینی از خیال

در دور دست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

روز طلوع خورشید

از جیب کودکان دبستانی

روزی که باغ سبز الفبا

روزی که مشق آب ، عمومی است

دریا و آفتاب

در انحصار چشم کسی نیست

روزی که آسمان

در حسرت ستاره نباشد

روزی که آرزوی چنین روزی

محتاج استعاره نباشد

ای روزهای خوب که در راهید!

ای جاده های گمشده در مه !

ای روزهای سخت ادامه !

از پشت لحظه ها به در آیید!

ای روز آفتابی

ای مثل چشم های خدا آبی !

ای روز آمدن !

ای مثل روز ، آمدنت روشن !

این روزها که می گذرد، هر روز

در انتظار آمدنت هستم

اما

با من بگو که آیا، من نیز

در روزگار آمدنت هستم ؟

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

با گریه های یکریز

یکریز

مثل ثانیه های گریز

با روزهای ریخته

در پای باد

با هفته های رفته

با فصلهای سوخته

با سالهای سخت

رفتیم و

سوختیم و

فرو ریختیم

با اعتماد خاطره ای در یاد

اما

آن اتفاق ساده نیفتاد ….

 

از : قیصر امین پور

ادامه مطلب
+

 

در خوابهای کودکی ام

هر شب طنین سوت قطاری

از ایستگاه می گذرد

دنباله ی قطار

انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد

انگار

بیش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هایش

تنها تویی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گیسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در دود

دود

دود

 


از : قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

 

این روزها که می گذرد

شادم

این روزها که می گذرد

شادم

که می گذرد

این روزها

شادم

که می گذرد ….

 

 

از : قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

 

از بد بتر اگر هست

این است

اینکه باشی

در چاه نابرادر ، تنها

زندانی زلیخا

چوب حراج خورده ی بازار برده ها

البته بی که یوسف باشی !

 

پس بهتر است درز بگیری

این پاره پوره پیرهن ِ

بی بو و خاصیت را

که چشم هیچ چشم به راهی را

روشن نمی کند !

 

 

از : قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

 

غنچه با دل گرفته گفت :” زندگی لب زخنده بستن است …

گوشه ای درون خود نشستن است !”

گل به خنده گفت :” زندگی شکفتن است … با زبان سبز راز گفتن است !”

گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می رسد !

تو چه فکر می کنی …. کدام یک درست گفته اند … ؟!

من فکر می کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است !

هر باشد او گل است ،

گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است …

 

 

از : قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

 

هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا
هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد
هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار پوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز …
مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری

 

 

 

از : قیصر امین پور

 

 

ادامه مطلب
+

 

قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود …

و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاهِ رفته
تکیه داده ام ! …

 

 

از : قیصر امین پور

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی