امروز :پنج شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

ای قلب ِ سر به مـُهر، ازت سیرم

ای چشم سر به زیر، تماشا کن

ای سایه ی همیشه عزادارم

غم اومده، بلندشو درو وا کن

 

ای چشم سر به زیر تماشا کن

تو روزگار مارو سیا(ه) کردی

ساک و وسیله هاشو جلوت جمع کرد

یک ساعت ِ تموم نگاه کردی

 

ای سایه ی همیشه هوادارم

با صاحبت یه ذره مدارا کن

تا من میارم آلبوم عکسامو

فوراً بساط گریه رو بر پا کن

 

از اعتراف هر دو سبک میشیم

تحقیر ِ تو، شکستن ِ من … خوبه

گاهی یه ذره مرد شدن بد نیست

گاهی یه خـُرده خورد شدن خوبه

 

از دختری بگم که دلش خون شد

از دختری که قاصد ِ بارون شد

دیوونه ای که عاشق ِ مجنون شد

از شهرمون که رفت … زمستون شد

 

رفت و یه عمر خاطره باقی موند

رفت و یه عمر خاطره واسم ساخت

شاید اگه به گریه می افتادی

روی تورو زمین نمی انداخت

 

می شد نذاشت عازم ِ رفتن شه

ای کاش زیر بار نمی رفتی

من پشت در به گریه می افتادم

تو از جلوش کنار نمی رفتی

 

کوهم ولی … دروغ چرا، خسته ام

ماهم ولی یه ماه ِ زمین گیرم

این بغض های تلخو تحمل کن

این آخرین نخه… بکشم، میرم!

 
از : امید روزبه

 

 

ادامه مطلب
+

کانون ادبی نیاوران برگزار می کند:
چهارمین نشست تخصصی ترانه
ویژه رونمایی و نقد و بررسی کتاب “سی سالگی” (مجموعه ترانه) اثر مهدی موسوی
با حضور: عبدالجبار کاکایی، حسن علیشیری، امیر ارجینی، … و جمعی از اهالی ادبیات
رمان: چهارشنبه یکم مهر ماه نود و چهار (۹۴/۰۷/۰۱) – ساعت: ۱۷:۰۰
مکان: تهران، انتهای خیابان پاسداران، فرهنگسرای نیاوران، سالن کتابخانه

ادامه مطلب
+

بیست و هش ساله دارم می جنگم

جنگ با دشمنی که فرضی نیست

من یه عمره که توی محاصرم

بین من با دشمنم مرزی نیست

همه چی تو زندگیم زیادی بود

اما من واسه خودم کم بودم

من یه عمره که همیشه انگار

وسط خط مقدم بودم

از همون بچگی ترکش خوردم

دست و پای من و همبازیم کو؟

من همه روحمو از دست دادم

پس بگو مدرکِ جانبازیم کو !؟

من یه عمره که توی محاصرم

شبا از ترسِ خودم بیدارم

پشت سر پـُلا رو نابود کردم

سر رام میدونِ مین می کارم

من اسیرم توی فکرای خودم

من سرِ راهِ خودم سد می شم

واسه ی اینکه به جایی برسم

از روی جنازمم رد می شم

بیست و هش ساله دارم می جنگم

جنگ با دشمنی که فرضی نیست

دشمن اصلی من خودِ منم!

بین من با دشمنم مرزی نیست

از: میلاد دارابی

ادامه مطلب
+

بیست و نه تا بهار پی در پی

زندگی کرده ای و غمگینی

سخته … باور نمیکنی اما..

عاشقی هم نداشت تضمینی

بیست و نه سال با خودت گفتی

که به درد و غمت بها دادی

قدر امروز با خودت لج کن

دست دنیا چه آتو ها دادی

تووی شعرت نگفته ای اینکه:

عاشقی هم همان سماور بود

“اینکه جیزه،تو دست نزن”، اما..

مادر انگار بچه ات کر بود!

عاشقی اتفاق حتمی بود

رو به روی همان خیابان که…

نبض تو اندکی نمیزد آه

زیر بار عذاب وجدان که…

نسلتان گر گرفته، می بینی؟!!..

درد ها هم فقط بهانه شده

هر دو پای غرور می لنگد

قصه حالا کمی زنانه شده

داری از دست میروی برگرد

فاصله قصه ی جدیدی نیست

احتمالی که داده ای حتمی ست

حرف من آنچه تو شنیدی نیست

      *************

شصت وپنج و هوای تابستان

آخرین تیرو، رو به رو مرداد

من هنوزم به فکر اینم که…

چه کسی خنده‌ی تو را پر داد

از : زهرا فرهنگی صفا (سوگند)

ادامه مطلب
+

آسمون روى شهر افتاده

کوچه ها رختِ برف تن کردن

منو هیشکى نمیشناسه توى

کوچه اى که به اسمِ من کردن

 

رد پاهامو برف پُر کرده

انگارى توى میدونِ مینم

بعد ٨ سال … خونه رو دارم

با پلاکِ جدید می‌بینم

 

خونه اى که تا آسمون رفته

خونه اى که دیگه کلنگى نیست

خونه اى که چشامو تر کرده…

چش به راهِ یه مردِ جنگى نیست

 

بعد هش سال جنگ با مُردن

بعد هش سال بغضِ تحمیلى

یه جنازه م ولى نفس دارم

صورتم سُرخه اما با سیلی

 

اون کسى که تموم این هش سال

غم دوریش پشتمو خم کرد

تا منو دید زانواش شل شد

گره روسریشو محکم کرد

 

روزى که آب ریخت پشت سرم

توى چشماش چشمه ى غم بود

تو سرم این سوال میچرخه..

که بهم چند ماه محرم بود

 

توى لاک خودم فرو میرم

شاید از خوابِ زندگى پا شم

اما سخته برام تا ته عمر

که واسه دخترم عمو باشم

 

من یه چشمِ به خواب محکموم

یه اسیرِ پلاک گم کرده

من یه سربازِ بى پناهم که

باز باید به جنگ برگرده…

 

 

از : امید روزبه

 

 

ادامه مطلب
+

دروغه… دروغه… دروغه… دروغ

با نسلم چرا هیچکی رو راست نیست

برای سوالای نسلی که سوخت

جوابی به غیر از” خدا خواست”، نیست!

دروغه… دروغه… دروغه… دروغ

ببین این دیگه اوج بی رحمیه

یه عمری بپرسم، جوابم ولی

تو چیزی نگو! تو نمی فهمیه!!

با اینکه تو این قصه رو ساختی

ته قصه با من، فقط گوش کن

من از نسلتون ضربه خوردم، بشین

“زدی ضربتی، ضربتی نوش کن”

تو گفتی که من یوسف قصه ام

نگاهت ولی مثل یعقوب نیست

بیا حالمو از خود من بپرس

تو می گی که خوبه، ولی خوب نیست!

توو این قصه اصلاً عزیزی نبود

زلیخای این قصه زندونیه

لباسِ برادر تن گرگ بود

برادر همون دشمن خونیه 

توو این وضعیت من به چی دلخوشم؟

به نسلی که بدبختیاش ثابته؟

به نسلی که آب از سرش رد شده؟

به نسلی که می سوزه و ساکته؟

توو این وضعیت من به چی دلخوشم؟

نیازی به تعبیر و ایهام نیست

به نسلی که توو عشق ناکام هست؟

به نسلی که فک می کنه خام نیست؟!

به اینکه دروغارو چیدن یه وقت

مبادا حقیقت مشخص بشه؟

به تاریخ جعلی ِ توی کتاب

که هرهفته هم زیر ویرایشه…؟!!

نه حال سوالی، نه فکر جواب

به چی دلخوشی که خوشی می کنی؟

بیا ما خودی هارو دشمن نکن

به قرآن داری خودکشی می کنی!!!

با اینکه تو این قصه رو ساختی

ته قصه با من…فقط گوش کن

من از نسلتون ضربه خوردم،بشین

“زدی ضربتی، ضربتی نوش کن”…

از : احمد امیرخلیلی

ادامه مطلب
+

جو گندمیه موهام، من پیر شدم دختر

در خاطره‌هایی دور، زنجیر شدم دختر

 

نه دلخوش ِ رویام و نه ملعبه‌ی امید

کابوس، فقط کابوس، تعبیر شدم دختر

 

من وعده‌ی خوشبختی در سیر ِ زمان بودم

هی دور شدم از خود، هی دیر شدم دختر

 

یک دشت پر از صبح و خورشید و غزل بودم

در شهرِ شب‌آمیزان، تکفیر شدم دختر

 

این دشت که می‌بینی، انبوه ِ فراموشی‌ست

دریای جنون بودم، تبخیر شدم دختر

 

من آینه‌ی بغضم، صد بار تَرَک خورده

در حسرت و دلتنگی، تکثیر شدم دختر

 

جو گندمیه موهام، جو گندمیه دنیام

تبعید شدم از رنگ، من پیر شدم دختر

 

 

 

 

از : سعید کریمی

ادامه مطلب
+

تو جشن تکلیفش راهم ندادن

باباش می گفت : اینه اعتقادم

منم لج کردمو بعد از بیس(ت) سال

هنوزم تیله هاشو پس ندادم

 

تو ذهنم نقش بسته، وقتِ رفتن

مث یه خواب خوب کوتاه بودی

شبو پیچیده بودن دور موهات

چقد تو شالِ مشکی ماه بودی

 

همش فک می‌کنم اون جشن ما رو

واسه یه روسری از هم جدا کرد

مگه عشق و می‌شه با روسری کشت؟

یا توی جا نماز دنیاشو تا کرد؟

 

همیشه یه درخت سرو بودم

که با سر سختیاش پاییز و سر کرد

مثِ یه بچه ی لج باز و شر که

مامان باباشو غرق درد سر کرد

 

مامان حرفامو می فهمید اما

بابام می‌گفت  این کارا گناهه

من از موهای مامانم گرفتم

زمستون بلندی توی راهه

 

یه عمرِ ریشه ها مون آب خورده

تو مردابی که تغییری نداره

یه جنگل وقتی تن میده به پاییز

یه دونه  سرو تاثیری نداره

 

«بهار» و از تو ذهنم پاک کردن

با جادو جنبل و صدتا بهونه

منم شاعر شدم بلکه یه روزی

یکی دیوونگی هامو بخونه

 

همین دیشب عروسیش بود تو کوچه

مثِ دیوونه ها غمگین و شادم

همه چیزو فراموش کردم اما

هنوزم تیله هاشو پس ندادم

 

 

 

 

از : حمید امیدی

 

 

ادامه مطلب
+

منو جا گذاشتی ته قصّه و

به اینکه داری می رسی، دلخوشم

برای تو که زندگی منی

خودم رو یه روز واقعا می کشم!

تنت اولین بخش تنهاییه

صدات آخرین رمز آرامشه

کسی که هزار ساله مُرده هنوز

داره توی دستات نفس می کشه

تبر توی مغزش قدم می زنه

درختی که در حال عریانیه

واسه من که آغوشتو کم دارم

چقدر این شبا سرد و طولانیه

صدام کن، صدام کن که دیوونتم

توو اعماق قلب و سرم خونه کن

که آشفته کن موی آشفته تو

که دیوونه رو باز دیوونه کن

صدام کن از اعماق شب های شب

صدام کن که مثل صدات خسته ام

جنون تو آغاز آرامشه!

به دیوونگی هات وابسته ام

شبا یاد تو، خاطراتت هنوز

به من مثل کابوس، سر می زنه

داره قلبمو منفجر می کنه

داره توی مغزم تبر می زنه

تویی بی قراری! تویی بی کسی!

تویی معنی خوب دلواپسی!

یه روز می رسم آخر قصّه و

یه روزی به اونکه می خوای می رسی!

از : سیدمهدی موسوی

دردهایی که هست یا بوده
خبر مرزهای آسوده
خسته از حرفهای بیهوده
مادرم چای قصه را دم کرد
قصه نخل ها و نهری که
داستان سقوط شهری که
سالهای سکوت و قهری که
کمر مرد خانه را خم کرد
قهر و نفرین … نرو، بمان … لطفا !
آنقدر رفت و رفت تا دشمن
و شبی تکه هایی از آهن
پدرم را به خانه محکم کرد
پرم از خوابها و تعبیر و
پرم از آیه ها و تفسیر و
پرم از برگه های تقدیر و
چه کسی بی بهانه درکم کرد؟!
جنگ نامرد عشق و باور را
خاک هم خنده های خواهر را
بمب و موشک پناه مادر را
همه را از جهان من کم کرد
مادرم سهم آب و نانش را
پدرم تکه های جانش را
خواهرم داغ نوجوانش را
به تن لُـ-ـخت کوچه پرچم کرد
وان یکاد آخرین طلسمش بود
خاک در انتظار جسمش بود
کوچه در انتظار اسمش بود
و پدر تکه تکه ترکم کرد …
پدری رخت جنگ پوشید و
پسرش جام زهر نوشید و
چای قصه همیشه جوشید و
مادری خسته شعله را کم کرد ….
از : حمید امیدی
ادامه مطلب
+

یه توپ با تردید می چرخه

توو یه زمین سبز اون دورا

یه حس خوب مشترک شاید

بین من و زندون و مامورا!

 

هر شب بدون شام می خوابی

امشب ولی بی شام بیداری

با اسم ایران اونور دنیا

رویای سبز تازه ای داری

 

بابا نشسته اون طرف، ساکت

مامان توو فکر گریه ای تازه

شاید بهار ما بیاد از راه

امشب با یه گل توی دروازه

 

شب لونه کرده توو دل و چشما

هر جا میری انگار زندونه

شاید یه شوت محکم جوندار

این شهر غمگینو بخندونه

 

واسه یه گل از شوق می میریم

شاید تموم شه این زمستونا

شاید برای بردن ایران

مردم بریزن توو خیابونا

 

بازی تموم میشه ولی مامان

مثل همیشه بالشش خیسه

دیگه کسی نیس توی این خونه

شبها بلند شه شعر بنویسه

 

بازی تموم میشه ولی بابا

بیداره تا فردا کنار تخت

رویای ما جام جهانی بود

توو یه جهان واقعا خوشبخت…

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

بوی جنازه، بوی خون میدی
بوی زمین، بوی جنون میدی
بیس ساله که از جنگ برگشتی
بیس ساله که هر روز جون میدی

من بچه تم می فهممت بابا!
با خون نمازاتو وضو کردی
خوندم وصیت نامَتو، واسم
روزای خوبی آرزو کردی...

از مدرسه برگشتم و دیدم
توو کوچمون روی زمین بودی
مردم بهت خندیدن! اما تو
توو معبرِ میدونِ مین بودی..

اینه همون روزای خوبی که
گفتی برامون هدیه آوردی؟
اینه جوابه هشت سالی که
واسش منو از خاطرت بردی؟

خوندم وصیت نامتو، گفتی:
وقتی که برگردی من آزادم
حالا برای نسخه های تو
توو نوبت امضای بنیادم!

دارم تقاصِ جنگو پس می دم
جنگی که می گفتی مقدس بود
ما هردومون قربانیِ جنگیم
بسه، برا هف پشتمون بس بود

انگار مردم یادشون رفته
از این همه تحقیر می ترسم
از اینکه نفرین شی برای جنگ
از بازیِ تقدیر می ترسم

من بچه تم، می فهمی حرفامو؟
تویِ جوونی مثلِ تو پیرم
بیس ساله بعد از جنگ، می جنگم
من حقتو از جنگ میگیرم..



از : احمد امیرخلیلی



ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی