امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

از حال رفته ای

گلوله ی سربی شانه ات را شکافته

و خون گرم بر گندم زار میریزد

من

به پستان زنی فکر می کنم

که تو را شیر نوشانیده

و تنی چنین سرشار را شکل داده است.

 

کلاه خودت را پَس می زنم

از پس خاک و خون

زیبایی ات

چون ماه ِتازه جوان پیداست

دستم به سمت دهانت می خزد

و هوسی دور در رگهایش می دود

ناگاه نسیمی خنک بر پوستم می زند

تو نفس می کشی

سبزه زاران در نوبهار به رقص می شوند

تو نفس می کشی

دو پای ِ جوان در سبزه زاران می دوند.

 

اگر همسنگرانم نبودند

گونه هایت را،

دو بوسه غنیمت می گرفتم

یکی برای خودم

یکی برای زنی که همین لحظه از خواب پریشان برخاسته

و برای سلامتی ات دعا می خواند

اما من مجبورم

این کارد را در سینه ات فرو کنم.

 

اگر جنگ نبود

ما شاید دلداده یکدیگر بودیم

و در بستر هم از حال می رفتیم.

 

 

 

از : الیاس علوی

 

شب بود

ما به میخانه پناه بردیم

 

تو نشسته بودی کنار کلکین

پیاله ات خالی بود از خوشه های انگور

و پر بود از زیبایی

و ذره های زیبایی ات در هوا پیچیده بود

نه تنها من حیرانت بودم

که چشمان آن طرف پیشخوان نیز

پیشخوان نیز

نگاهان پوسترهای بر دیوار نیز

نه تنها من حیرانت بودم

نتهایی که از اتاق دیگر می آمدند نیز

بلند شدی

پیاله ها تکان خوردند

بیدار شدند همه مردانی که باری به این کافه آمده بودند

(تکه ای از ما برای همیشه در میخانه باقی می ماند)

 

با تو

جملگی به اتاق دیگر شدیم

آنجا که قلمرو نت ها بود

و نت ها حسرت ما بودند جوانی تو را

نت ها زبان ما شدند خواستن تو را

 

بیرون دروازه شب بود

ما به زیبایی تو پناه بردیم.

 

 

از: الیاس علوی

 

*کلکین : دریچه، پنجره

 

امشب تو بهانه من باش

ای پرنده کوچک

 

من اگر خدا بودم

سکوت را به شب می دادم

غم را به انسان

موسی را به بنی اسرائیل

و تو را برای خودم نگه می داشتم

من اگر خدا بودم

تو را روی «اِوِرست» بنا می کردم

 

امشب تو بهانه من باش

ای پرنده کوچک

شاید دچار ترانه ای شوم.

 

 

 

از : الیاس علوی

 

هزار شیطانک معصوم

میان پلک هات، گندم های بافته را تعارف می کنند

گونه هایت پیامبران گناهند

گناه و لذت تاریکی

 

پرنده بکر من

ـ با هزار گنج پیدا و پنهان ـ

روزی سرزمین های ناشناخته ات را کشف خواهم کرد

در دره های عمیقت خواهم تاخت

بر کوه های بلندت بر خواهم شد

و پیش از آن که دزدان مفلوک بیایند

همه چیزت را به یغما خواهم برد

 

به تو رسیدن!

در قشلاق موهایت آرمیدن!

من گرگ خیالبافی هستم

و تو

پرنده ای که همیشه بکر خواهد ماند.

 

 

از : الیاس علوی

 

دیروز خواهرم را دزدیدند

امروز خانه ام را ویران کردند

فردا آواره می شوم

 

«امشب تو را دارم»

کنار تکه های خانه ام

مین عکس های خانوادگی

میان مدادهای رنگی

نه می توانم نقاشی بکشم

نه سیگار بکشم

نه به چشم های مادر نگاه کنم

حتی اگر مرا به سلول انفرادی بیندازند

عریانم کنند

و سگان مست تکه تکه ام را بجوند

«امشب تو را دارم»

و هیچ کس نمی تواند

مرا از داشتن این جمله محروم کند

حتی اگر دو شبانه روز گرسنه باشم.

 

 

 

از : الیاس علوی

 

لحظاتی هست

که استخوان های اشیاء می پوسد

و فرسودگی از در و دیوار می بارد

لحظاتی هست

نه آواز گنجشک «حَمَل»

نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم

و نه نگاه مادر در قاب

قانعت نمی کند

زندگی قانعت نمی کند

و تو به اندکی مرگ احتیاج داری.

 

 

از : الیاس علوی

 

 

نه چون دیگر مردگان

که به خاک برمی گردند

با تشریفاتی در خور

اول چشم هاشان را فراموش می کنند

بعد لب ها

دست ها

 

ما اما فسیل شدیم

در چند ثانیه

خاکستر ما دودی بود

که هوای شب را آلوده کرد

و نسیمی که سیم های رابطه را …

 

فرق می کند

لذت خنجری در سینه

که تا اعماق کودکی به پیش می رود

گلوله عاشقی که به پیشانی ات فکر می کند.

فرق می کند

با بمبی که شانه های عزاداران را خمار می گذارد.

 

بر کدام بدن

بر کدام جنازه نماز می خوانید

حتی پوکه ای نماند از استخوان مان

و موریانه ها خواهند گفت:

«چه مرده های بی برکتی!»

 

 

 

از : الیاس علوی

 

 

ای زیبای کابلی

از من مپرس چرا به تو خیره می شوم؟

از گونه هایت بپرس

چرا شراب می نوشند

مست می شوند

به خیابان می آیند

اگر جام به من می دهی

لبریز بده

تو خود می دانی من از نیم کاسه بیزارن.

از لبهایت بپرس

چرا پنهان می شوند

زیر آفتابرگردان های شالت؟

باد را دشمنم

سرما را دشمنم

که موهایت را می دزدد

پیشانی ات را می دزدد

از من

 

ای خورشید نحیف

تمام زندگی ات را بتاب

تا زیبایم گرم شود

آفتابگردان ها بپوسند

و من گردنش را ببینم

گردنش را ببینم

 

ای زیبای کابلی

از من مپرس چرا به تو خیره می شوم؟

 

 

از : الیاس علوی

چشم‌های زیبایی داشت

که پیرمردهای محلّه آرزو می‌کردند

کاش دیرتر به دنیا می‌آمدند

بخواب

دنیا ارزش دیدن ندارد

هیچ‌کس نمی‌داند

تاریخ چشم‌هایت با کدام جنایت شروع شد؟

چهار ساله بودی

برادرانت به تو تجاوز کردند

تو باید زنده به گور می‌شدی

پدر

میمون مقدّسی بود .

 

به طرز غریبی اعراب تو را دزدیدند

و میخانه‌ها رونق گرفت .

دختری که میان دامن‌اش سنگ جمع می‌کرد

آخرین بار تو را در” اورشلیم ” دیدند.

 

بعدها بازمانده‌ی پلک‌هایت در ” لاسکو ” کشف شد

“ هیتلر ” میان زن‌های یهودی

به دنبال چشم‌های تو می‌گشت

گاهی برای زنده ماندن

باید لبخند زد

شعار داد

شعر گفت

و از مأموران اداره‌ی مهاجرت ترسید .

تو همراه آوارگان “ لهستانی ” به ایران آمدی

و شاملو نوشت:

”پس پشت مردمکانت

فریاد کدام زندانی‌ ست

که آزادی را به لبان برآماسیده

گل سرخی پرتاپ می‌کند؟”

 

هزار سال بعد

هزار سال باید

در کاخ‌های کاه‌گلی کابل

چشم‌هایت را زیر ” بُرقع ″ دفن می‌کردی .

کاش می‌دانستی

پیرمردهای محله آرزو می‌کردند

زودتر به دنیا می‌آمدی .

 

 

از : الیاس علوی
لاسکو : غاری در فرانسه که نقاشی های انسان های اولیه بر دیوارهای آن حکاکی شده است.

دزدیده

دزدیده

نگاهت می کنم

از دور

 

با هزار نیرنگ

به هزار رنگ درمی آیم

باد می شوم

گونه هایت را می دزدم

موهایت را می دزدم

 

لبخندت را از دست نمی دهم

هرچند برای من نیست

دستانت را از دست نمی دهم

هرچند با من نیست

دزدیده

دزدیده

عشق بازی می کنم

از دور…

 

تو به سلامت به خانه خواهی رسید

و من

لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد!

 
از : الیاس علوی

 

ادامه مطلب
+

کاکا عباس زنت سر زا بود

اونا اومدن

اونا همینطور اومدن

با سگ پوتیناشون

ما خشخاش کاشتیم

امسال

خدا باز خوابش بُرد و

ابرا نشاشیدن

کاکا عباس زنت سر زا بود

 

… «امان الله»؟

سراغشو از دیوارای قلعه بگیر

که آخرین بار اونو دیدن

با دستمال سیاه به چشمی

که بوی لیلا گرفته بود

…«لیلا»؟

تموم شبای پائیز یه جائی از قلعه رو لیس می زد

 

کاکا عباس زنت سر زا مُرد

کدخدا کلاهشو برداشت

اونا هم دنبال یه سر زای دیگه رفتن

 

کاکا عباس ! خودمونیم

ولی

«بچه ات خیلی شبیه اوناست»

 

 

 

از : الیاس علوی

 

 

 

از بهار

تقویم می ماند

از من

استخوانهایی که تو را

دوست داشتند …

 

 

از : الیاس علوی

 

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی