کسانی از سرزمین مان سخن به میان آوردند
من اما به سرزمینی تهی دست می اندیشیدم
به مردمانی از خاک و نور
به خیابانی و دیواری
و به انسانی خاموش ــ ایستاده در برابر دیوار ــ
و به آن سنگ ها می اندیشیدم که برهنه بر پای ایستاده اند
در آب رود
در سرزمین روشن و مرتفع آفتاب و نور .
به آن چیزهای از یاد رفته می اندیشیدم
که خاطره ام را زنده نگه می دارد ،
به آن چیزهای بی ربط که هیچ کس شان فرانمی خواند :
به خاطر آوردن رؤیاها ــ آن حضورهای نابه هنگام
که زمان از ورای آن ها به ما می گوید
که ما را موجودیتی نیست
و زمان تنها چیزی است که باز می آفریند خاطره ها را
و در سر می پروراند رؤیاها را .
سرزمینی در کار نیست به جز خاک و به جز تصویرهایش :
خاک و
نوری که در زمان می زید .
قافیه یی که با هم واژه می آمیزد :
آزادی
که مرا به مرگ می خواند ،
آزادی
که فرمانش بر روسبیخانه رواست و
بر زنی افسونگر با گلوی جذام گرفته .
آزادی ِ من به من لبخند زد
همچون گردابی که در آن
جز تصویر خویش چیزی باز نتوان دید .
آزادی به بال ها می ماند
به نسیمی که در میان ِ برگ ها می وزد
و بر گُلی ساده آرام می گیرد .
به خوابی می ماند که در آن
ما خود
رویای خویشتنیم.
به دندان فرو بردن در میوه ی ممنوع می ماند آزادی
به گشودن ِ دروازه ی قدیمی متروک و
دست های زندانی .
آن سنگ به تکه نانی می ماند
آن کاغذهای سفید به مرغان ِ دریایی
آن برگ ها به پرنده گان.
انگشتانت پرنده گان را ماند :
همه چیزی به پرواز در می آید !
از : اکتاویو پاز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
مردی چنگ در آسمان افکند
هنگامی که خون اش فریاد و
دهان اش بسته بود .
خنجی خونین
بر چهره ی ناباور ِ آبی ! ــ
عاشقان
چنین اند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب ،
ما
بیرون ِ زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مُردهگان ِ خویش
نظر می بندیم
با طرح ِ خندهیی،
و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خندهیی !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
توو گرگ و میش اگه پرسه بزنی
گاهی راتو گــُم می کنی
گاهی هم نه .
اگه به دیفار
مشت بکوبی
گاهی انگشتتو میشکونی
گاهی هم نه .
همه می دونن گاهی پیش اومده
که دیوار برُمبه
گرگ و میش صبح سفید بشه
و زنجیرا
از دسّا و پاها
بریزه .
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
بودن
یا نبودن …
بحث در این نیست
وسوسه این است .
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر ِ به زهر آب دیده
در کف ِ دشمن . ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
به جُست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف .
به جُست و جوی تو
در معبر ِ بادها می گریم
در چار راه ِ فصول ،
در چارچوب ِ شکسته ی پنجره یی
که آسمان ِ ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد .
………….
به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟
جریان ِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگ است .ــ
و جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد .
پس به هیأت ِ گنجی درآمدی :
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک ِ خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است !
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ِ آسمان می گذرد
ــ متبرک باد نام ِ تو ! ــ
و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را …
از : احمد شاملو
پ . ن :
ــ در خاموشی فروغ فرخزاد
- احمد شاملو, شعر
- ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود . )
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبایچینی کنند
تا هر انسانی را ، آنکه از او برتر است از پا درآورد .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند .
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .
( در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی . )
بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی ؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود ؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ،
سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم ،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش ،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند .
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی ِ بی پایان ِ دیرینه سال ِ
سود ، قدرت ، استفاده ،
قاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز ،
کار ِ انسان ها ، مزد آنان ،
و تصاحب ِ همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع .
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم ، زر خرید ماشین .
سیاهپوستم ، خدمتگزار شما همه .
من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،
که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم .
هنوز امروز درمانده ام . ــ آه ، ای پیشاهنگان !
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست می گردد .
با این همه ، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت ِ شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خویش پروردم ،
رویایی با آن مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست .
آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست و جوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده گان» را بنیان بگذارم .
آزاده گان ؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا .
آه ، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
و باید بشود ! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .
سرزمینی که از آن ِ من است .
ــ ازآن ِ بینوایاین ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ،
که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمان شان ،
در ریخته گری های دست هاشان ، و در زیر ِ باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند .
آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار ِ من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .
آه ، آری
آشکارا می گویم ،
این وطن برای من هرگز وطن نبود ،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است .
ما مردم می باید
سرزمین مان ، معادمان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :
همه جا را ، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم !
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
پ . ن :
ــ شعر Let America Be America Again که از مهمترین اشعار هیوز است تنها در یک یا دو مجموعه ی آثار او به طور کامل به چاپ رسیده و در مجموعه هایی که سپید پوستان چاپ می کنند همه ی حملاتی که به آمریکا صورت گرفته حذف می شود .
ــ البته که مفهوم شعر امروزه یک درد ِ جهانی است …
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
نه
این برف را دیگر
سر ِ باز ایستادن نیست ،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند ِ فریادوار ِ گُداری
به اعماق ِ مغاک
نظر بردوزی .
باری
مگر آتش ِ قطبی را
بر افروزی .
که برق ِ مهربان ِ نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد ِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند .
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند ،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
کجایی ؟ بشنو ! بشنو !
من از آن گونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می پذیرم
بس که پاک می خواند این آب ِ پاکیزه که عطشان اش مانده ام !
بس که آزاد خواهم شد
از تکرار ِ هجاهای همهمه
در کشاکش ِ این جنگ ِ بی شکوه !
و پاکیزه گی ِ این آب
با جان ِ پُرعطش ام
کوچ را هم سفر خواهد شد.
و وجدان های بی رونق و خاموش ِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه ی عدالت بر آن کشیده اند
به خود بازم می نهند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
هستی
بر سطح می گذشت
غریبانه
موج وار
دادش در جیب و
بی دادش در کف
که ناموس و قانون است این .
زنده گی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزاد ِ ظلمت ها بودن
( اگر سر ِ آن نداشتی
که به آتش ِ قرابینه
روشن شوی ! )
که درک
در آن کتابت ِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه پاره یی بربسته
( که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده اند) .
چشمان ِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جان را هرگز
با تصور ِ آفتاب
تصویر نکرده بود .
می گفت « عاری » و
خود نمی دانست .
فرزندان گفتند « نع ! »
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی بر نیامد ــ
قلاده هاشان
بی گفتار
ترانه یی آغاز کرد
و تاریخ
توالی ِ فاجعه شد .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
در غریو ِ سنگین ِ ماشین ها و اختلاط ِ اذان و جاز
آواز ِ قُمری ِ کوچک را
شنیدم ،
چنان که از پس ِ پرده یی آمیزه ی ابر و دود
تابش ِ تک ستاره یی .
آن جا که گنه کاران
با میراث ِ کمرشکن ِ معصومیت ِ خویش
بردرگاه ِ بلند
پیشانی ِ درد
بر آستانه می نهند و
باران ِ بی حاصل ِ اشک
بر خاک ،
ورهایی و رستگاری را
از چارسوی بسیط ِ زمین
پای در زنجیر و گم کرده راه می آیند ،
گوش بر هیبت ِ توفانی ِ فریادهای نیاز و اذکار ِ بی سخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگره ی سرد
دانه در دهان ِ یکدیگر می گذارند
و عشق
بر گرد ِ ایشان
حصاری دیگر است .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
که زندان ِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوان ام .
بارویی آری ،
اما
گِرد بر گِرد ِ جهان
نه فراگرد ِ تنهایی ِ جان ام .
آه
آرزو ! آرزو !
پیازینه پوست وار حصاری
که با خلوت ِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلق ِ جان .
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبسته تر ،
و با هر دربازه
هفت قفل ِ آهن جوش ِ گران !
آه
آرزو ! آرزو !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴