در آوارِ خونینِ گرگومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
و عشق را شایستهی زیباترینِ زنان
که ایناش
به نظر
هدیّتی نه چنان کمبها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترینِ نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنهی آشیل
درنوشت.ــ
رویینهتنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
«ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!»
□
«ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچهیی
گُلی
یا ریشهیی
که جوانهیی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامیمردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بینوا بندگکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی میبایست
شایستهی آفرینهیی
که نوالهی ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم».
□
دریغا شیرآهنکوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند.
بُتی که
دیگراناش
میپرستیدند.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۶ تیر ۱۳۹۴
به چرک می نشیند
خنده
به نوار زخم بندی اش ار ببندی.
رهایش کن
رهایش کن
اگر چند
قیلوله ی دیو
آشفته می شود.
چمن است این
چمن است
با لکه های آتش خون ِ گل
بگو چمن است این، تیماج ِ سبز ِ میر ِ غضب نیست
حتی اگر
دیری ست
تا بهار
بر این مسلَخ
بر نگذشته باشد.
تا خنده ی مجروح ات به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۶ تیر ۱۳۹۴
یکی بود یکی نبود.
جز خدا هیچچی نبود
زیر ِ این تاق ِ کبود،
نه ستاره
نه سرود.
عموصحرا، تُپُلی
با دو تا لُپ ِ گُلی
پا و دستش کوچولو
ریش و روحش دوقلو
چپقش خالی و سرد
دلکش دریای ِ درد،
دَر ِ باغو بسّه بود
دَم ِ باغ نشسّه بود:
«ــ عموصحرا! پسرات کو؟»
«ــ لب ِ دریان پسرام.
دخترای ِ ننهدریارو خاطرخوان پسرام.
طفلیا، تنگ ِ غلاغپر، پا کـِشون
خسته و مرده، میان
از سر ِ مزرعهشون.
تن ِشون خسّهی ِ کار
دل ِشون مُردهی ِ زار
دسّاشون پینه تَرَک
لباساشون نمدک
پاهاشون لُخت و پتی
کجکلاشون نمدی،
میشینن با دل ِ تنگ
لب ِ دریا سر ِ سنگ.
طفلیا شب تا سحر گریهکنون
خوابو از چشم ِ بهدردوختهشون پس میرونن
توی ِ دریای ِ نمور
میریزن اشکای ِ شور
میخونن ــ آخ که چه دلدوز و چه دلسوز میخونن! ــ:
«ــ دخترای ِ ننهدریا! کومهمون سرد و سیاس
چش ِ امید ِمون اول به خدا، بعد به شماس.
کورهها سرد شدن
سبزهها زرد شدن
خندهها درد شدن.
از سر ِ تپه، شبا
شیههی ِ اسبای ِ گاری نمیاد،
از دل ِ بیشه، غروب
چهچه ِ سار و قناری نمیاد،
دیگه از شهر ِ سرود
تکسواری نمیاد.
دیگه مهتاب نمیاد
کرم ِ شبتاب نمیاد.
برکت از کومه رفت
رستم از شانومه رفت:
تو هوا وقتی که برق میجّه و بارون میکنه
کمون ِ رنگه به رنگش دیگه بیرون نمیاد،
رو زمین وقتی که دیب دنیارو پُرخون میکنه
سوار ِ رخش ِ قشنگش دیگه میدون نمیاد.
شبا شب نیس دیگه، یخدون ِ غمه
عنکبوتای ِ سیا شب تو هوا تار میتنه.
دیگه شب مرواری دوزون نمیشه
آسمون مثل ِ قدیم شبها چراغون نمیشه.
غصهی ِ کوچیک ِ سردی مث ِ اشک ــ
جای ِ هر ستاره سوسو میزنه،
سر ِ هر شاخه ی ِ خشک
از سحر تا دل ِ شب جغده که هوهو میزنه.
دلا از غصه سیاس
آخه پس خونهی ِ خورشید کجاس؟
قفله؟ وازش میکنیم!
قهره؟ نازش می کنیم!
میکِشیم منت ِشو
می خریم همت ِشو!
مگه زوره؟ به خدا هیچکی به تاریکی ِ شب تن نمیده
موش ِ کورم که میگن دشمن ِ نوره، به تیغ ِ تاریکی گردن نمیده!
دخترای ِ ننهدریا! رو زمین عشق نموند
خیلی وخ پیش باروبندیل ِشو بست خونه تکوند
دیگه دل مثل ِ قدیم عاشق و شیدا نمیشه
تو کتابم دیگه اونجور چیزا پیدا نمی شه.
دنیا زندون شده: نه عشق، نه امید، نه شور،
برهوتی شده دنیا که تا چِش کار میکنه مُردهس و گور.
نه امیدی ــ چه امیدی؟ بهخدا حیف ِ امید! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی؟ چیز ِ خوبی میشه دید؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی؟ همه خونتشنهی ِ هم! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی؟ مگه راهش میده غم؟ ــ:
داش آکل، مرد ِ لوطی،
ته خندق تو قوطی!
توی ِ باغ ِ بیبیجون
جمجمک، بلگ ِ خزون!
دیگه دِه مثل ِ قدیم نیس که از آب دُر میگرفت
باغاش انگار باهارا از شکوفه گُر میگرفت:
آب به چشمه! حالا رعیت سر ِ آب خونمیکنه
واسه چار چیکهی ِ آب، چلتارو بیجون میکنه.
نعشا میگندن و میپوسن و شالی میسوزه
پای ِ دار، قاتل ِ بیچاره همونجور تو هوا چِش میدوزه
ــ «چی میجوره تو هوا؟
رفته تو فکر ِ خدا؟...»
ــ «نه برادر! تو نخ ِ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی درآد، پوک ِ نشا دون بزنه:
اگه بارون بزنه!
آخ! اگه بارون بزنه!».
دخترایِ ننهدریا! دل ِمون سرد و سیاس
چِش ِ امیدمون اول به خدا بعد به شماس.
اَزَتون پوست ِ پیازی نمیخایم
خود ِتون بس ِمونین، بقچهجاهازی نمیخایم.
چادر ِ یزدی و پاچین نداریم
زیر ِ پامون حصیره، قالیچه و قارچین نداریم.
بذارین برکت ِ جادوی ِ شما
دِه ِ ویرونهرو آباد کنه
شبنم ِ موی ِ شما
جیگر ِ تشنهمونو شاد کنه
شادی از بوی ِ شما مَس شه همینجا بمونه
غم، بره گریهکنون، خونهی ِ غم جابمونه…»
□
پسرای ِ عموصحرا، لب ِ دریای ِ کبود
زیر ِ ابر و مه و دود
شبو از راز ِ سیا پُرمی کنن،
توی ِ دریای ِ نمور
میریزن اشکای ِ شور
کاسهی ِ دریارو پُردُر میکنن.
دخترای ِ ننهدریا، تَه ِ آب
میشینن مست و خراب.
نیمهعُریون تن ِشون
خزهها پیرهن ِشون
تن ِشون هُرم ِ سراب
خندهشون غُلغُل ِ آب
لب ِشون تُنگ ِ نمک
وصل ِشون خندهی ِ شک
دل ِشون دریای ِ خون،
پای ِ دیفار ِ خزه
میخونن ضجهکنون:
«ــ پسرای ِ عموصحرا لب ِ تون کاسهنبات
صدتا هجرون واسه یه وصل ِ شما خمس و زکات!
دریا از اشک ِ شما شور شد و رفت
بخت ِمون از دَم ِ در دور شد و رفت.
راز ِ عشقو سر ِ صحرا نریزین
اشک ِتون شوره، تو دریا نریزین!
اگه آب شور بشه، دریا به زمین دَس نمیده
ننهدریام دیگه مارو به شما پس نمیده.
دیگه اون وخ تا قیامت دل ِ ما گنج ِ غمه
اگه تا عمر داریم گریه کنیم، باز کمه.
پرده زنبوری ِ دریا میشه بُرج ِ غم ِمون
عشق ِتون دق میشه، تا حَشر می شه همدَم ِمون!»
□
مگه دیفار ِ خزه موش نداره؟
مگه موش گوش نداره؟ ــ
موش ِ دیفار، ننهدریا رو خبردار میکنه:
ننهدریا، کج و کوج
بد دل و لوس و لجوج،
جادو در کار میکنه. ــ
تا صداشون نرسه
لب ِ دریای ِ خزه،
از لجش، غیهکشون ابرا رو بیدار میکنه:
اسبای ِ ابر ِ سیا
تو هوا شیههکشون،
بشکهی ِ خالی ِ رعد
روی ِ بوم ِ آسمون.
آسمون، غرومبغرومب!
طبل ِ آتیش، دودودومب!
نعرهی ِ موج ِ بلا
میره تا عرش ِ خدا;
صخرهها از خوشی فریاد میزنن.
دخترا از دل ِ آب داد میزنن:
«ــ پسرای ِ عموصحرا!
دل ِ ما پیش ِ شماس.
نکنه فکر کنین
حقه زیر ِ سر ِ ماس:
ننهدریای ِ حسود
کرده این آتش و دود!»
□
پسرا، حیف! که جز نعره و دلریسهی ِ باد
هیچ صدای ِ دیگهیی
به گوشاشون نمیاد! ــ
غم ِشون سنگ ِ صبور
کجکلاشون نمدک
نگاشون خسته و دور
دل ِشون غصه تَرَک،
تو سیاهی، سوت و کور
گوش میدن به موج ِ سرد
مییریزن اشکای ِ شور
توی ِ دریای ِ نمور…
□
جُم جُمَک برق ِ بلا
طبل ِ آتیش تو هوا!
خیزخیزک موج ِ عبوس
تا دَم ِ عرش ِ خدا!
نه ستاره نه سرود
لب ِ دریای ِ حسود،
زیر ِ این تاق ِ کبود
جز خدا هیچچی نبود
جز خدا هیچچی نبود !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور ِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.
غبار ِ تیره ی تسکینی
بر حضور ِ وَهن
و دنج ِ رهایی
بر گریز ِ حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق ، آی عشق
رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
مرا تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت ِ کدام قصیده ای
ای غزل ؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب
از دریچه تاریک ؟
کلام از نگاه ِ تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکان ات
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان ِ بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟ ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
راستی را که به دورانی سخت ظلمانی عمر می گذرانیم
کلمات بی گناه نابخردانه می نماید
پیشانی صاف نشان بیعاری است
آن که می خندد خبر هولناک را هنوز نشنیده است
چه دورانی
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش جنایتی است
چرا که از اینگونه سخن پرداختن
در برابر وحشتهای بی شمار
خموشی گزیدن است!
نیک آگاهیم که نفرت داشتن
از فرومایگی حتا
رخساره ی ما را زشت می کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن بر بیدادگری حتا
صدای ما را خشن می کند
دریغا!
ما که زمین را آماده ی مهربانی می خواستیم کرد
خود
مهربان شدن نتوانستیم!
چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید
از : برتولت برشت
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
چرا شبگیر می گرید ؟
من این را پرسیده ام
من این را می پرسم .
عفونت ات از صبری است
که پیشه کردی
به هاویه ی وهن
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضر وارت
به هر قدم
سبزینه ی چمنی به خاک می گسترد ،
و باد ِ دامان ات
تند بادی
تا نظم ِ کاغذین ِ گل بوته های خار
بروبد .
من این را گفته ام
همیشه
من این را می گویم .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
آنچه به دید می آید و
آنچه به دیده می گذرد .
آن جا که سپاهیان
مشق ِ قتال می کنند
گستره ی چمنی می تواند باشد ،
و کودکان
رنگین کمانی
رقصنده و
پُر فریاد .
اما آن
که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
لبخند می گشاید ،
تنها
می تواند
لبخندی باشد
در برابر ِ «آتش» !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
کلید ِ بزرگ ِ نقره
در آب گیر ِ سرد
شکسته ست.
دروازه ی تاریک
بسته ست.
« ــ مسافر ِ تنها !
با آتش ِ حقیرت
در سایه سار ِ بید
چشم انتظار ِ کدام
سپیده دمی ؟ »
هلال ِ روشن
در آب گیر ِ سرد
شکسته ست
و دروازه ی نقره کوب
با هفت قفل ِ جادو
بسته ست.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست ؟ ــ
شب و
رود ِ بی انحنای ستاره گان
که سرد می گذرد .
و سوگواران ِ دراز گیسو
بر دو جانب ِ رود
یاد آورد ِ کدام خاطره را
با قصیده ی نفس گیر ِ غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم آواز ِ دوازده گلوله
سوراخ
می شود ؟
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست ؟
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی.
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!
از : پابلو نرودا
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴
ما ، خیل ِ ناامیداییم
خیل ِ بیفکر و غصه ها
خیل ِ گشنه ها
که هیچی نداریم
وصلهی شیکممون کنیم
جایی نداریم
کَپَهمونو بذاریم.
ما
جماعت ِ بی اشکاییم
که گریه کردنم
ازمون نمیاد !
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴