امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

یک درختِ پیرم و سهم تبرها می‌شوم

مرده‌ام، دارم خوراکِ جانورها می‌شوم

 

بی‌خیال از رنجِ فریادم ترد‌ّد می‌کنند

باعث لبخندِ تلخِ رهگذرها می‌شوم

 

با زبان لالِ خود حس می‌کنم این روزها

هم‌نشین و هم‌کلام ِ ‌کور و کرها می‌شوم

 

هیچ‌کس دیگر کنارم نیست، می‌ترسم از این

این‌که دارم مثل مفقود الاثرها می‌شوم

عاقبت یک روز با طرزِ عجیب و تازه‌ای

می‌کُشم خود را و سرفصلِ خبرها می‌شوم!

 

 

 

از : زنده یاد نجمه زارع

 

ادامه مطلب
+

 

فضای خسته و پوسیده‌ی زمستانی

و حسِّ مبهم «شاید تو هم پشیمانی»

 

تمام ِ حوصله‌ام را سؤال پیچیده

پر از تو ام و پر از ابرهای بارانی

 

نشسته در اتوبوسی که ایستگاه‌اش را

به هر کجای جهان می‌شود بچسبانی

 

در انتخاب ِ خودم یا تو یا خدایی که …

که بگذریم، از این فکرهای شیطانی

 

ببین مرا وسط ِ جاده‌های بی عابر

بدون قلب ِ تو، با عشق‌های جبرانی

 

تو را قدم زدم آن‌قدر تا که پیوستم

به خط ِ ممتد ِ این جاده‌های طولانی

 

به اعتراف گناهی نکرده افتادم

مرا بلند کن از این دروغ پایانی

 

 

 

از : مهسا ظهیری

 

ادامه مطلب
+

 

نه همین می رمد آن نوگل خندان از من

می کشد خار در این بادیه دامان از من

 

با من ، آمیزش او ، الفت موج است وکنار

دم به دم با من و پیوسته گریزان از من

 

گرچه مورم ولی آن حوصله با خود دارم

که ببخشم بود ارملک سلیمان از من

 

به تکلم ، به خموشی ، به تبسم ؛ به نگاه

می توان برد به هر شیوه دل اسان از من

 

قمری ریخته بالم ، به پناه که روم ؟

تا به کی سرکشی ، ای سرو خرامان از من ؟

 

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم

گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

 

از : کلیم کاشانی

ادامه مطلب
+

 

خوب من ! بی بهانه باور کن بی تو اینجا بهار خوبی نیست

من بمانم تو رفتنی باشی؟ این که اصلا قرار خوبی نیست!

 

عید امسال تنگ می چسبم به تن مهربان تنهایی

بی تو تکرار می کنم با خود : دل سیاستمدار خوبی نیست!

 

تو بخند و بخند و باز بخند، جای این اشک ها که می ریزم

خوب شد که تو زود فهمیدی گریه راه فرار خوبی نیست

 

قبر این مردگان خاک آلود التماسی ست از سر اجبار

که خدا هفت بار فرمودند : مرگ، گشت و گذار خوبی نیست!

 

دست کم روزهای آخر را اندکی عاشقانه تر طی کن

تا توانی دلی بدست آور، دل شکستن که کار خوبی نیست!

 

 

از : سیما نوذری

 

ادامه مطلب
+

 

کمی تفاله ی طعنه میان فنجان هاست

و عشق … وسوسه ای در دل خیابان هاست

 

کنایه از به تو پیوستن است این تقدیر

که هرچه می گذرد بر جهان، از انسان هاست

 

کویر جان من است اینکه عاشقت شده است

چرا که ابر نگاه تو راز باران هاست

 

تو خیس – گوشه ی ابرت فشرده – گریه نکن!

همیشه فاصله ها قسمت هراسان هاست

 

به خوابهای تو ایمان می آورم هر شب

که خوابهای تو تعبیر این زمستان هاست

 

خدا بزرگتر از چشمهای آدمهاست…

 

 

از : سیما نوذری

 

ادامه مطلب
+

 

حجــــم یک کوه پر از درد مرا می‌شکند

دست نامرئی نامرد مرا می شکند

 

دردم این است که من شاخهء سبزم لیکن

تبر زنگ زدهء زرد مرا می شکند

 

لذتم می‌دهد احساس روانبخش نسیم

وزش باد پر از گــــرد مرا می‌شکند

 

تا ابد گرمی خورشــــید بماند زیرا

سلطه‌ی شوم شب سرد مرا می‌شکند

 

 

از : شفیق صهیب

 

ادامه مطلب
+

 

هی پارس می کنند شب و روز در سرم

هی طعنه می زنند به اشعار دفترم

« این آب هندوانه به تو نان نمی دهد » :

دیروز با کنایه به من گفت مادرم

صد بار گفته اید چرا ول نمی کنید

خسته شدم … خدا… به شما چه که شاعرم

اصلا ً اگر نخواست کسی زندگی کند …

این روزها برای تو ای مرگ حاضرم

حتی بمیرم و غزلی تازه تر شوم

تا چشم دشمنان خودم را در آورم

 

گفتم که آدمند غزل گیرشان کنم

افسوس آدمند بلی !! خاک بر سرم

انکار می کنند مرا ، خنده دار نیست ؟

از هر جهت که فکر کنی از همه سرم

اما غزل ؛ به حاشیه رفتیم الغرض

من شاعرم همیشه ، کمی هم کبوترم

پرواز را بلد شده ام چند سال پیش

از ترس این جماعت نادان نمی پرم

شب توی شهر رسم کبوتر کشان که بود

سنگی یواش آمد و در گوشه ی پَرم…

 

از : محمد ارثی زاد

ادامه مطلب
+

 

از یـاد تـو بـرنـداشـتـم دسـت هـنـوز

دل هست به یاد نرگست مست هنوز

 

گر حال مرا حبیب پرسد گویید

بیمار غمت را نفسی هست هنوز

 

از : شهریار

ادامه مطلب
+

 

از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده ی جوانی از این زندگانیم

 

دارم هوای صحبت یاران رفته را

یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم

 

پروای پنج روز جهان کی کنم که عشق

داده نوید زندگی جاودانیم

 

چون یوسفم به چاه بیابان غم اسیر

وز دور مژده ی جرس کاروانیم

 

گوش زمین به ناله من نیست آشنا

من طایر شکسته پر آسمانیم

 

گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند

چون میکنند با غم بی همزبانیم

 

ای لاله ی بهار جوانی که شد خزان

از داغ ماتم تو بهار جوانیم

 

گفتی که آتش بنشانی ولی چه سود

برخاستی که بر سر آتش نشانیم

 

شمعم گریست زار به بالین که شهریار

من نیز چون تو همدم سوز نهانیم

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

 

گاهی گر از ملال محبت برانمت

دوری چنان مکن که به شیون بخوانمت

چون آه من به راه کدورت مرو که اشک

پیک شفاعتی است که از پی دوانمت

سرو بلند من که به دادم نمی رسی

دستم اگر رسد به خدا می رسانمت

پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من

تنی نیستی که جان دهم و وارهانمت

دست نوازشی به سر و گوش من بکش

سازی شدم که شور و نوایی بخوانمت

چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب

دارم غزال چشم سیه می چرانمت

لبخند کن معاوضه با جان شهریار

تا من به شوق این دهم و آن ستانمت

 

 

از : شهریار

 

ادامه مطلب
+

 

آهسته آهسته دارد گل می کند التهابم

چیزی شبیه شکفتن دارد می آید به خوابم

 

انگار چیزی دلم را در مشت خود می فشارد

دیروز عاشق نبودم ، امروز مستم ، خرابم

 

در خواب بودم که باران بارید بر شانه هایم

در خواب بودم که ….آری در خواب دادی بر آبم

 

از چار سمت نگاهت خورشید تابید بر من

دیریست کرده ای دوست ، داغ نگاهت کبابم

 

در خواب بودم که ناگاه …. ناگاه خشکید خوابم

گم شد میان مه و ابر ، آئینه ام ، آفتابم

 

ای کاش باران ببارد ، ای کاش یکبار دیگر

آهسته آهسته می بـُرد با چشمهای تو خوابم

 

 

از : جلیل صفربیگی

 

ادامه مطلب
+

 

کاش بارانی ببارد ، قلبها را تر کند

بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند

 

قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند

 

بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را

شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

 

مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند

 

چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

شاید این باران که می بارد شما را تر کند

 

 

 

از : جلیل صفربیگی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی