امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۲۱۷۸

روزگار من و مویش به پریشانی رفت

یک شب آرام رسید یک شب بارانی رفت

 

یک شب آمد من مجنون به جنون افتادم

دل دیوانه ی خود را به نگاهش دادم

 

چشم بستم دل مجنون پی لیلا برگشت

چشم بستم که دلم سمت تماشا برگشت

 

زلف یک خاطره در باد پریشان میرفت

دل دیوانه پی اش دست به دامان میرفت

 

میروم گریه کنم باز دمی را در خود

میروم غرق کنم کوه غمی را در خود

 

میروم باز میان همه ی رفتن ها

باز هم میروم از شهر تو اما تنها

 

داغ فرهاد به دل دارم و دلدارم نیست

دل گرفتار همان دل که گرفتارم نیست

 

یک نظر دیدم و یک عمر پی یک نظرم

من دیوانه به زنجیر تو دیوانه ترم

 

میروم گریه کنم باز دمی را در خود

میروم غرق کنم کوه غمی را در خود

 

میروم باز میان همه ی رفتن ها

باز هم میروم از شهر تو اما تنها

 

 

 

از : احمد امیرخلیلی

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی