بهار آمد ، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد ، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همه جمع چه تنها نشسته ای…
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴
ای کاش
کاردهایمان را
جز از برای قسمت کردن
بیرون نیاوریم.…
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
مرگ من سفری نیست
هجرتی است
از سرزمینی که دوست نمی داشتم
به خاطر نامردمانش !
خود آیا از چه هنگام این چنین
آئین مردمی از دست بنهاده اید ؟
پر ِ پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت ِ درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن !
خوابی دیگر
به مردابی دیگر !
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر !
خوشا پر کشیدن ، خوشا رهایی !
آه ، این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند …
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
بر کدام جنازه زار می زند این ساز ؟
بر کدام مرده ی پنهان می گرید ،
این ساز ِ بی زمان ؟
در کدام غار بر کدام تاریخ می موید ،
این سیم و ز ِه ، این پنجه ی نادان ؟
بگذار برخیزد مردم ِ بی لبخند
بگذار برخیزد !
زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه ی صافی
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسیم
زاری بر سپیدار ِ سبز بالا بس تلخ است .
بر برکه ی لاجوردین ِ ماهی و باد
چه می کند این مدیحه گوی ِ تباهی ؟
مطرب ِ گور خانه به شهر اندر چه می کند ،
زیر ِ دریچه های ِ بی گناهی ؟
بگذار برخیزد مردم بی لبخند
بگذار برخیزد !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
نه نشاطی !
چه نشاطی ؟
مگه راهش میده غم ؟!
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
دسته ی کاغذ
بر میز
در نخستین نگاه ِ آفتاب .
کتابی مبهم و سیگاری خاکستر شده
کنار ِ فنجان ِ چای از یاد رفته
بحثی ممنوع
در ذهن
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
کاش دلتنگی نیز نام ِ کوچکی می داشت
تا به جان اش می خواندی:
نام ِ کوچکی
تا به مهر آوازش می دادی ،
همچون مرگ
که نام ِ کوچک ِ زندگی ست.
از : احمد شـــاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همهی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیگر جا نیست
قلبت پر از اندوه است
خدایان همهی آسمان هایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
وغروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
می ترسی- به تو بگویم- تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
ومرا در کنار خود
از یاد
می بری.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
ظلماتِ مطلق ِ نابینائی
احساس ِ مرگ زای تنهایی
” چه ساعتی است ؟ ( از ذهن ات می گذرد )
چه روزی ؟ ….. چه ماهی
از چه سال ِ کدام قرن ِ کدام تاریخ ِ کدام سیاره ؟ ”
تک سرفه ایی ناگاه
تنگ از کنار تو
آه ! احساس ِ رهایی بخش ِ هم چراغی .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴
مسافر تنها
با آتش حقیرت
در سایه سار بید
در انتظار کدام سپیده دمی ؟!
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۴