همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود
که عشق
پناهی گردد ،
پروازی نه
گریزگاهی گردد.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی آبی ات پیدا نیست.
و خنکای مرهمی
بر شعله ی زخمی
نه شور ِ شعله
بر سرمای درون.
آی عشق ، آی عشق
چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.
غبار ِ تیره ی تسکینی
بر حضور ِ وَهن
و دنج ِ رهایی
بر گریز ِ حضور،
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه ی برگچه
بر ارغوان
آی عشق ، آی عشق
رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
مرا تو
بی سببی
نیستی.
به راستی
صلت ِ کدام قصیده ای
ای غزل ؟
ستاره باران ِ جواب ِ کدام سلامی به آفتاب
از دریچه تاریک ؟
کلام از نگاه ِ تو شکل می بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغاز می کنی!
پس پشت مردمکان ات
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را
به لبان ِ بر آماسیده
گل سرخی پرتاب می کند؟ ــ
ورنه
این ستاره بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن می شود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز می کنی!
و دلت
کبوتر آشتی ست،
در خون تپیده
به بام تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز می کنی!
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
چرا شبگیر می گرید ؟
من این را پرسیده ام
من این را می پرسم .
عفونت ات از صبری است
که پیشه کردی
به هاویه ی وهن
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضر وارت
به هر قدم
سبزینه ی چمنی به خاک می گسترد ،
و باد ِ دامان ات
تند بادی
تا نظم ِ کاغذین ِ گل بوته های خار
بروبد .
من این را گفته ام
همیشه
من این را می گویم .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
آنچه به دید می آید و
آنچه به دیده می گذرد .
آن جا که سپاهیان
مشق ِ قتال می کنند
گستره ی چمنی می تواند باشد ،
و کودکان
رنگین کمانی
رقصنده و
پُر فریاد .
اما آن
که در برابر ِ فرمان ِ واپسین
لبخند می گشاید ،
تنها
می تواند
لبخندی باشد
در برابر ِ «آتش» !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
کلید ِ بزرگ ِ نقره
در آب گیر ِ سرد
شکسته ست.
دروازه ی تاریک
بسته ست.
« ــ مسافر ِ تنها !
با آتش ِ حقیرت
در سایه سار ِ بید
چشم انتظار ِ کدام
سپیده دمی ؟ »
هلال ِ روشن
در آب گیر ِ سرد
شکسته ست
و دروازه ی نقره کوب
با هفت قفل ِ جادو
بسته ست.
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ تیر ۱۳۹۴
اگر که بیهده زیباست شب
برای چه زیباست
شب
برای که زیباست ؟ ــ
شب و
رود ِ بی انحنای ستاره گان
که سرد می گذرد .
و سوگواران ِ دراز گیسو
بر دو جانب ِ رود
یاد آورد ِ کدام خاطره را
با قصیده ی نفس گیر ِ غوکان
تعزیتی می کنند
به هنگامی که هر سپیده
به صدای هم آواز ِ دوازده گلوله
سوراخ
می شود ؟
اگر که بیهده زیباست شب
برای که زیباست شب
برای چه زیباست ؟
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ تیر ۱۳۹۴
مردی چنگ در آسمان افکند
هنگامی که خون اش فریاد و
دهان اش بسته بود .
خنجی خونین
بر چهره ی ناباور ِ آبی ! ــ
عاشقان
چنین اند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب ،
ما
بیرون ِ زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایمان .
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است .
در مُردهگان ِ خویش
نظر می بندیم
با طرح ِ خندهیی،
و نوبت ِ خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خندهیی !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۱ تیر ۱۳۹۴
بودن
یا نبودن …
بحث در این نیست
وسوسه این است .
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر ِ به زهر آب دیده
در کف ِ دشمن . ــ
همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه ی معلوم
فرو خواهد افتاد ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
به جُست و جوی تو
بر درگاه ِ کوه می گریم ،
در آستانه ی دریا و علف .
به جُست و جوی تو
در معبر ِ بادها می گریم
در چار راه ِ فصول ،
در چارچوب ِ شکسته ی پنجره یی
که آسمان ِ ابر آلوده را
قابی کهنه می گیرد .
………….
به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ؟
جریان ِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگ است .ــ
و جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد .
پس به هیأت ِ گنجی درآمدی :
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک ِ خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است !
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ِ آسمان می گذرد
ــ متبرک باد نام ِ تو ! ــ
و ما هم چنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را …
از : احمد شاملو
پ . ن :
ــ در خاموشی فروغ فرخزاد
- احمد شاملو, شعر
- ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
نه
این برف را دیگر
سر ِ باز ایستادن نیست ،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلند ِ فریادوار ِ گُداری
به اعماق ِ مغاک
نظر بردوزی .
باری
مگر آتش ِ قطبی را
بر افروزی .
که برق ِ مهربان ِ نگاه ات
آفتاب را
بر پولاد ِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با درد ِ بلند ِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطاف قلب مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند .
نه
تردیدی بر جای بنمانده است
مگر قاطعیت ِ وجود ِ تو
کز سرانجام ِ خویش
به تردیدم می افکند ،
که تو آن جرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهشان نهند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴
کجایی ؟ بشنو ! بشنو !
من از آن گونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می پذیرم
بس که پاک می خواند این آب ِ پاکیزه که عطشان اش مانده ام !
بس که آزاد خواهم شد
از تکرار ِ هجاهای همهمه
در کشاکش ِ این جنگ ِ بی شکوه !
و پاکیزه گی ِ این آب
با جان ِ پُرعطش ام
کوچ را هم سفر خواهد شد.
و وجدان های بی رونق و خاموش ِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه ی عدالت بر آن کشیده اند
به خود بازم می نهند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۲۹ خرداد ۱۳۹۴