من آن مفهوم ِ مجرد را جُسته ام.
پای در پای آفتابی بی مصرف
که پیمانه می کنم
با پیمانه ی روزهای خویش که به چئبین کاسه ی جذامیان ماننده است ،
من آن مفهوم ِ مجرد را جُسته ام
من آن مفهوم ِ مجرد را می جویم .
پیمانه ها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانه های سرگردانی ات
ای قلب ِ در به در
به پایان ِ خویش نزدیک می شود
بی هوده مرگ به تهدید
چشم می دراند :
ما به حقیقت ِ ساعتها
شهادت نداده ایم
جز به گونه ی این رنج ها
که از عشق های رنگین ِ آدمیان
به نصیب برده ایم
چونان خاطره یی هر یک
در میان نهاده از نیش ِ خنجری
با درختی .
با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کرده ایم
( خود اگر شاه کار ِ خدا بود
یا نبود ) ،
و عشق را
رعایت کرده ایم .
از : احمد شاملو