امروز :پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

نزدیک شو اگر چه نگاهت ممنوع است.

زنجیره‌ی اشاره همچنان از هم پاشیده است

که حلقه‌های نگاه

در هم قرار نمی‌گیرد.

دنیا نشانه‌های ما را

در حول و حوش غفلت خود دیده است و چشم پوشیده است.

نزدیک شو اگر چه حضورت ممنوع است.

 

وقت صدای ترس

خاموش شد گلوی هوا

و ارتعاشی دوید در زبان

که حنجره به صفت‌هایش بدگمان شد.

تا اینکه یک شب از خم طاقی یک صدایت

لرزید و ریخت در ته ظلمت

و گنبد سکوت در معرّق درد برآمد.

 

یک یک درآمدیم در هندسه انتظار

و هر کدام روی نیمکتی یا زیر طاقی

و گوشه میدانی خلوت کردیم:

سیمای تابخورده که خاک را چون شیارهایش

آراسته‌ست.

و خیره مانده است در نفرتی قدیمی

که عشق را همواره آواره خواسته‌ست

تنها تو بودی انگار که حتی روی نیمکتی نمی‌بایست بنشینی

و در طراوت خاموشی و فراموشی بنگری.

نزدیک شو اگر چه قرارت ممنوع است.

 

هیچ انتظاری نیست که رنگ دگر بپاشد

بر صفحه‌ی صبور

وقتی که ماهواره‌های طاق و نیمکت در خلٲ بگردد

و چهره‌ها تنها سیاه و سفید منعکس شود

ونیمی از تصویرها نیز هنوز

در نسخه‌های منفی باقی مانده باشد.

 

نوری معلق است در اشاره‌های ظلمانی

ورنه چگونه امشب نیز در این ساعت بلند

باید به روی این نیمکت بنشینم همچنان کنار این میدان

چشم انتظار شکی فسفرین

و برگ ترس خورده‌ی شمشاد تنها در چشمم برق زند؟

نزدیک شو اگر چه تصویرت ممنوع است.

 

ساعت دوباره گردش بیتابش را آغاز کرده است

و نیمی از رخسار زمان

از لای چادر سیاهش پیداست.

از ضربه‌ای که هر ساعت نواخته می‌شود تَرَک بر می‌دارد خواب آب

و چهره‌ای پریشان موج در موج

می‌گردد و هوای خود را می‌جوید

در بازتاب گنگ سکه‌ای در آب انداخته‌ست.

 

پا می‌کشند سایه‌های مضطرب

در هیبت مدور نارون‌ها

و باد لحظه به لحظه نشانه‌ها را می‌گرداند دور تا دور میدان

اینجا خزه به حلقه‌ی شفافی چسبیده است

که روزی از انگشتی افتاده است

آنجا هنوز نوری قرمز ثابت مانده است

و روی صورت شب لک انداخته است

نزدیک شو اگرچه رویایت ممنوع است.

 

می‌بینی! این حقیقت ماست

نزدیک و دور واهمه در واهمه

و مثل این ماه ناگزیر که گردیده است

گرد جهان و باز همچنان درست همان‌جا که بوده مانده است

و هر شب انگار در غیابت باید خیره ماند همچون ماه

در حلقه‌ی عزایی که کم‌کم عادی شده‌ست.

 

این یٲس مخملینه‌ی ماست

یا توده‌ی غبار گون وهمی بر انگیخته؟

که بی‌تحاشی مدارهای در هم راچون ستاره‌های دنباله‌دار می‌پیماید؟

آرامشی است که بر باد رفته است؟

یا سایه‌ی پذیرشی است که خون را پوشانده است؟

بی‌آنکه استعاره‌های وجدان از طعمش بر کنار مانده باشد.

نزدیک شو اگرچه مدارت ممنوع است.

 

می‌شنوم طنین تنت می‌آید از ته ظلمت

و تارهای تنم را متٲثر می‌کند.

شاید صدا دوباره به مفهومش بازگردد

شاید همین حوالی جایی

در حلقه‌ی نگاهت قرار بگیرم.

 

چیزی به صبح نمانده‌ست

و آخرین فرصت با نامت در گلویم می‌تابد.

ماه شکسته صفحه‌ی مهتاب را ناموزون می‌گرداند

و تاب می‌خورد حلقه‌ی طناب بر چوبه‌ی بلند

که صبحگاه شاید باز رخسار روز را در آن قاب بگیرند.

 

 

 

از : محمد مختاری

 

ادامه مطلب
+

هوای گامهایم را دارد این خیابان

که سال تازه در امتدادش

به راه افتاده است.

و همچنان که همراهم می آید سایه ی درختان را می شمارم

و می رسیم به میدانی

که سال را بهتر می شناسد از من.

 

به روی سکویی می نشینیم

و بوته ی شمشادی گیج می خورد

کنار دستم.

به بوی صمغ پریشان سر می نهم

سال را می بینم گم می شود

در ازدحام صنوبرهای خاکستری.

 

هوای چند کودک بازیگوش

هنوز می وزد از لابه لای درختان.

بنفش و سرد فرو می ریزد افق

و کودکان را می تاراند از جشن گیاهی.

ترنم تن می آمیزد در موسیقی صبور مغرب

به خانه بر می گردم

کلید را می چرخانم در قفل در

و خانه آرام

سلام می کند

به چین تازه ی پیشانی.

 

 

از: محمد مختاری

 

ادامه مطلب
+

قومی برابر همه آدمیت

ایستاده است

و زبام شبچراغی نفت

آوار دوزخی می رمباند

بر قامت تکیدۀ بهمنشیر

تا از سقوط رانده شدن

ابلیس قرنهای جهان خوارگی را

محفوظ دارد.

آتش زبانه می کشد از گردۀ خلیج

و زشانه های آبادان بالا می آید.

شرم مرا چگونه فرو می شوئی

ای آب!

کاین گونه در عفونت اندام های ذوب شده

درمانده مانده ای؟

چشم مرا چگونه می آرائی

ای آتش!

کز روشنای و گرمیت ایمانها

پرداخته اند.

و این جا از استخوان و رگ

از پوست

از جگر

بر می آئی؟

 

هذیان خشمگین عصب هایم را

چگونه در می یابی

ای شعر؟

کز این جهان بجز تو سزاواری نداشتم

تا در نهیت واقعه ابزاری شود

و استخوانهائی را

بر پیشانی زمانه بکوبد

وان:

حلقه های بازوی مردانۀ مذاب

پرتاب می شود.

و دستهائی را

بر سینه رذالت قرن

بر زند

که از تلاشی اجسام

بر چشمخانۀ سبعیت

فرود می آید.

و چشم هائی را

بر چارطاق حیات

بیفشاند

کز حفره های شرحه شرحه

بر انحنای وحشت سیارگان

پاشیده است.

 

قومی برابر همه آدمیت

انبوه ترد اندامهائی را

در کوره های مشتعل افکنده است.

و نازکانه برون می زند

غمناله از شکاف جنایت.

و آسمان را می ترکاند.

این:

چنگ پر تشنج طفلی که آب می شود.

کز گور گُر گرفتگان

بر منظر شناعت تاریخ

که در حراست فرزند و زن

می جزد.

و این دهان زنی

کز ضجه های برنیامده

باز

مانده است

و آتش از درونش

سر می کشد.

 

آه

ای دل چگونه سخت و چغر گشته ای

که ضجه هات هنوز

بر می آید؟

ای جان چگونه تاب می آری

که تا بخانۀ هذیانت هنوز سرد نگشته است؟

شرمی نمانده

کز گلو آوائی برنیاید؟

ای دست

ای زبان

ای چشم

ای گلو

ای خون

ای عصب

ای

نظارگان خیرگی

آیا هنوز

هستید؟

آیا هنوز در جهنم اندام ها

دستی

رگی

زبانی

چشمی جرقه می زند؟

 

شرمنده باد شعرت

ای شاعر

بر باد باد صیحه ات

آشفتنت

دلسوزیت.

نفرین بر این کلامت.

نفرین بر این حراست جانت.

ای وای

کو خشم تا گلوی مرا بر درَد؟

و ناتوانی ویرانم را در ماندگاری

در این سرایش

کامل کند؟

 

آیا هنوز آدمی از خویش

تصویر روشنی دارد؟

رنهار!

وقتی که ما می آئیم

دروازه های غار را نیز

بربندید.

 

قومی برابر همه آدمیت

و آتشی

کز سینه فلات برون می جهد.

اینان چیَند؟

ای توس

ای دماوند

ای آبادان!

اینان چیَند؟

ای سرزمین من!

این اژدها چگونه همیشه

از شانه هات

روئیده است؟

 

دشنام هر گریوه و هر کوه

دشنام هر ستاره و هر آفتاب

دشنام هر خریژ و هر آتش

دشنام هر خزنده و هر وحش

دشنام ریگ

دشنام آب

دشنام دهر…

 

جان ها هنوز مشتعل است

و جِزّ و جِزّ گودال هائی

کز ذغال اندام ها

انباشته است

دیوارۀ زمان را می ترکاند.

 

 

 

 

از : محمد مختاری

ادامه مطلب
+

من همچنان به پیری این سرزمین

خو کرده ام

و لاشه ام سرایت گندیدن است

توفان و سیل و دود و حریق

بس نیست،

راهی به آب های جهان بگشایید

 

آه، آنچنان به خویشتن افتاده ام

که بازوانم دیگر

بازو نه، رشته های نیاز

و آز بی فرجامی ست

که صبح و شامی را پیوند می دهد،

وز معبر زمانی پلی می بندد

تا امن، تا حقارت

کاش این زمان به راه نفس سرب و سنگ

می رویید…

 

 
از : محمد مختاری

 

ادامه مطلب
+

کسی نیاستاده است آنجا یا اینجا

پس کجای لبت آزادم کند؟

دو نقطه از هیچ جا تا چشم

که جابه‌جا شده است اما

سایه‌ی بلندم را می‌بیند

که می‌کِشد خود را همچنان بر اضطرابش

شمال، قوسِ بنفشی‌ست تا جنوب

در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل می‌رود

و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده ‌است

 

لبت کجاست؟

صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا

درست یک واژه مانده‌ است تا جمله پایان پذیرد؛

و هر چه گوش می‌سپارم تنها

سکوت خود را می‌آرایم

و آفتابِ لبِ بام هم‌چنان سوتش را می‌زند

شکسته پل‌ها پشتِ سر

و پیش رو

شن‌هایی که خاکسترِ جهان است

غروبِ ممتد در سایه‌ی دُرون جا خوش کرده است

و شب که تا زانو می‌رسد تحمل را کوتاه می‌کند.

 

چگونه است لبت؟

که انفجار عریانی، سنگ می‌شود در بی‌تابی‌های خاموش

هوای قطبی انگار

فرش ایرانی را نخ‌نما کرده است

نشانه‌یی نیست

نگاه می‌‌کنم

اگر که تنها آن واژه می‌گذشت

به طرفه‌العینی طی می‌شد راه

کودک بازمی‌گشت تا بازیگوشی

و در چهارراه دست می‌انداخت دور گردنت

 

لبت کجاست؟

که خاک چشم به راه است…

 

 

 

از : محمد مختاری

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی