اگرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !
هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !
بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید
که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند
تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
از : فاضل نظری