چشمان شب، به پنجره خیره شده است.
آن پایین، در خیابان اسبها چهارنعل میتازند.
از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است.
و من دیگر چیزی فراتر از چهرهای اندوهگین نیستم.
مهتاب آواز میخواند، خون من بیدار است تا برقصد،
و آنهنگام که میرقصم، سایهام نیز با من میرقصد،
سایه، سایهی من، تنها همدم من،
ما میرقصیم ـ ببین! من چیزی بیش از تو نیستم.
من آدمی خاموشم که خدا با او بازی میکند،
آنچنان که زندگی را به شکل جنون میبینم،
اما گاهگاهی همه چیز پاک و خوب است.
در مقابل پنجره میایستم و به نغمهای گوش میسپارم،
نغمهای که در من نفوذ میکند و قلبم را تکهتکه میکند،
گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو مینوازد!
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۹ بهمن ۱۴۰۰
انقلاب با حرفهای بزرگ شروع نمی شود
بلکه با کارهای کوچک
مانند خش خش آرام نسیم در باغچه
یا گربه ای که پاورچین پاورچین قدم برمی دارد
مانند رودهای بزرگ
با سرچشمه های کوچک در دل جنگلی
مانند حریقی بزرگ
با همان کبریتی که
سیگاری را روشن می کند
مانند عشق در یک نگاه
و به دل نشستن صدایی که تو را جذب می کند
انقلاب با پرسشی از خود
آغاز می شود
و سپس همان سوال را از دیگری پرسیدن
از : رمکو کامپرت
- شاعران خارجی, شعر
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۰