دریغا فرهاد که در بازار به چار سکه ی مسین سودایش می کنند و
در غرفه ، شاه و شیرین با پوزخندی از خنجر
تماشایش می کنند !
ساده دلا !
فرهادا !
که تیشه و کوهش را
به فریبی ستاندند و نامه و خامه اش به کف نهادند
ور نه در شرمساری این کار و بار
هیچ اگر نه دیگر بار
فرقش را به تیشه ای می شکافت ،
و آبروی عشق باز می ستاند !
دریغا عشق !
بی آبرویا !
که چار سکه ی مسین در کف
چهره به آستین قبای ژنده می پوشد
و در هیاهوی بازار
با زخم خونچکانش در دل
از دیده ها ، گم می شود !
از : حسین منزوی