امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۳۲

گریه نمی کنم که نفهمد کسی مرا!

بی های و هوی دست دلم رو نمی شود!

گریه نمی کنم که نفهمد کسی، ولی

این حرف ها برای دلم “او” نمی شود!

دارد دوباره در دلم این بغض لعنتی

با یاد چشم های تو تکرار می شود

انگار قلب شیشه ای ام در هجوم عشق

با رفتن تو بر سرم آوار می شود!

عشقت سراب بود ؛ ولی قلب من نخواست

باور کند که عشق و جنون فرق می کند

دارم در این سراب تهی می روم فرو!

دارد مرا درون خودش غرق می کند!

با تیک تاک عقربه ها دور می شوی

با رفتن تو ثانیه ها درد می کشند

در من دوباره خاطره ها می شود ردیف…

بی تو تمام قافیه ها درد می کشند!

می ایستم؛ به درد خودم تکیه می کنم

تا که نبینم عشق چه آورد بر سرم!

می ایستم دوباره ولی مطمئن نباش

یک لحظه هم بدون تو طاقت بیاورم!

حالا به یاد عشق تو لبخند می زنم

در انتظار حادثه هایی خیالی ام!

آخر تو نیستی که، بفهمی بدون تو

روزم چطور می گذرد؟! در چه حالی ام؟!

من باختم، قبول! تو بردی، قبول تر!!

بگذار در جنون خودم زندگی کنم!

با رفتن تو مُردم و باید از این به بعد

این قصه را بدون خودم زندگی کنم…

از : پرتو پاژنگ

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی