امروز :شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

بختت شبیه اسب سیاهی

دیوانه بود و رام نمیشد

جان کندنت تمام شد اما

تنهاییت تمام نمی شد

 

از آن بهشت گمشده هربار

بیرون شدی و سیب نخوردی

چیزی به جز دروغ ندیدی

چیزی به جز فریب نخوردی

 

هر بار پشت پرده شکستی

تسلیم شو عروسک غمگین

این رودخانه آب ندارد

ماهی سیاه کوچک غمگین

 

میخواستی غزل بنویسی

هی خط زدی دوباره نوشتی

دیدی که راه چاره نمانده

با گریه چارپاره نوشتی

 

شاید دوباره شعر نوشتن

چون یک بلیط یکسره باشد

باید دوباره شعر بگویی

حتی اگر که مسخره باشد

 

ای شعر … ای صلیب شکسته

انکار کن حواری خود را!

در کوره ها و بسوز و بسوزان

ابیات انتحاری خود را

 

خورشید را به یاد بیاور

در شیشه های عینک دودی

ماهی سیاه خسته شنا کن

در رودخانه های عمودی

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

عکسی از آفتاب شبم شاها

شبها به استکان تو می‌افتم

سربازیم یله که به این صفحه

در پای حفظ جان تو می‌افتم

 

پا می‌شوم دوباره به عشق تو

پا می‌شوم که شاه بیندازم

اول برای ماه شدن باید

خود را درون چاه بیاندازم

 

وانگه برای قصه شدن باید

زیبا شوم، نجیب شوم، بعدش

زندان روم، تقیه کنم، باری

دندانه‌های سیب شوم بعدش…

 

دنیا به کام فخر فروشان است

از مصرم و حوالی تهرانم

خانم بیا و قصه نگو بس کن

من مُنتهای فخر فروشانم

 

قبله منم، زمانه منم، باید

از من به سوی من به شکایت رفت

پای من ایستادن از آداب است

پایی که در طریق شهادت رفت

 

این بنده چیست؟ درک کنم ای کاش

معجون بی‌سوادی و مهجوری

ترکیب واژه‌های غلط با دود

یا خاطرات رابطه‌ای سوری

 

ای بنده کلافه سردرگم

شبهای شعر را به درک بسپار

من همسر دو تا غزل نابم

دست از سر توازن من بردار

 

 

از : سعید زارع محمدی

 

 

 

ادامه مطلب
+

گریه نمی کنم که نفهمد کسی مرا!

بی های و هوی دست دلم رو نمی شود!

گریه نمی کنم که نفهمد کسی، ولی

این حرف ها برای دلم “او” نمی شود!

دارد دوباره در دلم این بغض لعنتی

با یاد چشم های تو تکرار می شود

انگار قلب شیشه ای ام در هجوم عشق

با رفتن تو بر سرم آوار می شود!

عشقت سراب بود ؛ ولی قلب من نخواست

باور کند که عشق و جنون فرق می کند

دارم در این سراب تهی می روم فرو!

دارد مرا درون خودش غرق می کند!

با تیک تاک عقربه ها دور می شوی

با رفتن تو ثانیه ها درد می کشند

در من دوباره خاطره ها می شود ردیف…

بی تو تمام قافیه ها درد می کشند!

می ایستم؛ به درد خودم تکیه می کنم

تا که نبینم عشق چه آورد بر سرم!

می ایستم دوباره ولی مطمئن نباش

یک لحظه هم بدون تو طاقت بیاورم!

حالا به یاد عشق تو لبخند می زنم

در انتظار حادثه هایی خیالی ام!

آخر تو نیستی که، بفهمی بدون تو

روزم چطور می گذرد؟! در چه حالی ام؟!

من باختم، قبول! تو بردی، قبول تر!!

بگذار در جنون خودم زندگی کنم!

با رفتن تو مُردم و باید از این به بعد

این قصه را بدون خودم زندگی کنم…

از : پرتو پاژنگ

ادامه مطلب
+
نگرانم !‌ ولی چه باید کرد؟
عشق، دلواپسی نمی فهمد !
درد من، خطِ میخی است عزیز
درد من را کسی نمی فهمد !
بغض کردن میان خندیدن
تکیه دادن به کوه ِ نامرئی
خسته ام از ضوابط عُرفی
خسته ام از روابط شرعی
هیچ کس،‌ هیچ کس نمی داند
به نگاهت چه عادتی دارم
هیچ فرقی نمی کند دیگر
اینکه با تو چه نسبتی دارم …
تف به هر چه اصول، هر چه فُروع
تف به هرچه ثواب ، هرچه گناه
توی تاریک خانه ی دنیا
عقل، جنّ است و عشق، بسم الله !
چشم هایت نگاه خیسم را
مثل ِ برق سه فاز میگیرد
تو برایم جرقه ای وقتی
خانه را بوی گاز می گیرد !
زیر آتش فشان ِ‌ جنگ تو
یخ ِ هر چیز آب خواهد شد
مثل یک سرزمین ِ بی سرباز
همه چیزم خراب خواهد شد …
تو مرا زجر می دهی عشقم
مــازوخیسمی که دوستش دارم
من به اِشغال تو درآمده ام
صهیونیسمی که دوستش دارم !
از : یاسر قنبرلو
ادامه مطلب
+

مهدی ِ موسوی ِ بدبختی ست

زیر رگ های آبی دستت

مهدی موسوی ترسویی

که رسیده مرا به بن بستت

 

می دود از اتاق خود به کجا؟!

«هیچ» در لحظه اتفاق افتاد

زیر رگ هات مرگ « تیر» کشید

دود سیگار را که بیرون داد ↓

 

دود سیگار را که بیرون داد

رفت آن اسم محو از یادم

دود سیگار را که بیرون داد

دود سیگا… به سرفه افتادم!

 

گریه ات می گرفت در مردی

که تمامی شعرها زن بود

گریه ات می گرفت مثل «غزل»

که جنین دوماهه ی من بود

 

گریه ات می گرفت و می دیدی

قطره های مهوّع خون را

زور هی می زدی و در گریه

می کشیدی یواش سیفون را

 

می کشیدی دوباره درد و درد

توی اندام زیرسیگاری

دست هایی لزج میان تـنت

باز مشغول فیلمبرداری

 

می کشیدی تن مرا بر دوش

گریه ات می گرفت در باران

حرف هی پشت حرف/ می آمد

کسی از دسته ی عزاداران

 

سنج می زد به مغز له شده ام

طبل می کوب کوب کوب بکوب

مهدی موسوی زمین را خورد

تف شد آهسته توی بچه ی خوب

 

تف شد آهسته روی متنی که

شرح ِ درد ِ همیشگی ِ من ِ ↓

خسته ی ِ تکـّه تکـّه ی ِ گیج ِ

خیس ِ درحال ِ منفجرشدن ِ ↓

 

بامب!… در روزنامه ها گفتند

خبر از سمت شرق آمده است

شمع روی تنم ترا می سوخت

ادیسون گفت برق آمده است!!

 

ادیسون قاه قاه می خندید

سیم هایت به هم زدند مرا

مثل «عین القضات» کفر شدم

مثل عین القضات مغز خدا ↓

 

پرت بودم جلوی سگ هاتان

شمع آجین دستهای کثیف

مثل چاقوی خونی ام در حوض

مثل یک اسلحه درون ِ کیف

 

شمع هایی که سوختند مرا

بر سر قبر عشق روشن بود

مثل «عین القضات» غمگینی

که جنین دوماهه ی من بود!

 

دود در متن مضحکم پیچید

دود بود و شدم، ترا مُردم

«تیر» هی می کشید روی لبم

دود سیگار را فرو بردم

 

ماه دیوانه روبرویم بود

مات با آن نگاه غمگینش

توی مغز جهان قدم می زد

«شمس» آرام با تبرزینش

 

عشق می خواند با قرائت نو

داستان های ران و پست#ان را

مولوی های مسخره از تو

دوره کردند درس عرفان را

 

زن نبودم اگرچه مرد نبود

مرد بودی اگرچه زن بودم

«شمس» و «عین القضات» را کشتند

شمس و عین القضات من بودم!

 

خبر از شـــرق در تنم لرزید

پخش می شد درون تلویزیون

کانال چارده… – «تو معصومی

بچّه ی خوب ِ…» قطره های ِ خون

 

مادرم پیتزا/ درســت شــدم

قطره های ِ سس ِ شب ِ قرمز

یک نفر گریه می کند: برگرد

یک نفر داد می زند: هرگز!!

 

به خـودم مثل نرده می چسبم

باد بر خاک می کشد من را

خســته از ازدحام ماشــین ها

در تو تریاک می کشد من را

 

فایل های همیشــه ویروسی

زرورق های حاوی هروئین

توی شلوار تــنگ کبریتی

در هماغوشی تو و بنزین

 

نامه های اداره…

نامه های « اِ…داره/ گریه… عزیز…»

گمشـــده توی بایگانی ها

متن دنــیای پوچ و نامفهوم

زیر انبوه بازخوانی ها

 

فیلسوف بزرگ در فکر ِ

قطعیت یا هویّت چندم

جلوی هر «من ِ شناساگر»

خبر انفجار بمب اتم!

 

ثبت فــرق زبانی مبهم

بین همجنس « باز» یا که « گرا»

خواهرم گریه می کند از درد

فلسفه فکر می کند که « چرا؟؟؟!»

 

در/ به هم می خورد دلم انگار

در تناقـض… و خنده ای عصبی

مثـل تو با وقـار پارسی ات

مضطرب توی چادری عربی

 

مثل یک عقربه اسیر زمان

توی تکرار ِ در پس عادت

خسته ام مثل بچّه از بازی

کاش یک شب بخوابد این ساعت

 

چه شوم جز شدن فقط از جبـر

چه کنم؟ جز کنم فـقط بیخود

«صفر درصد» برای خود عددی ست

احتمالی که واقـعا ً می شد!!

 

احتــمالی که کامپیوترها

سعی کردی محاسبات کنم

سعی کردم خطوط، پاره شوم

خواستم واقعا ً صدات کنم

 

خواســتم اتــّفاق می افتم

در خود ِ لحظه ی «چه کار بکن»

توی یک غار خارج از دنـیام

باز هم زنگ می زند تلفن

 

توی یک غار خارج از دنیام

که مرا می خزد میان تنش

می نویسـم برای خود نامه

فکر کشف دوباره ی آتش!

 

سهم من چیست جز سکوت و سکوت

«من ِ» خود را به دست من دادن

هر شب از درد زندگی مردن

به همین حسّ خوب تن دادن

 

قرصهای همیشه مشکوکی

که شبم را پر از خوشی کرده

مهدﯼ ِ موسوﯼ ِ ترسویی

که در این شعر خودکشی کرده…

 

 

 

از : سیدمهدی موسوی

 

 

 

 

توی دالانی از سکوت و هراس

پشت دیوارهای دلتنگی

می کشم انتظارو میکشدم

بین یک مشت آدم سنگی

 

در اتاقی که فقر می چکد از

سقف و دیوار سرد و نمناکش

پدر و منقلی که می سوزد

مادر و چشم های غمناکش

 

پشت در حاجی شکم گنده

آمده هی نزول می خواهد

انکاحُ…چه سنت تلخی

که مرا جای پول می خواهد

 

***

 

مثل یک پیچ هرز می لولم

توی سوراخ آرزوهایم

می شوم یک پرنسس خوشبخت

در دل کاخ آرزوهایم

 

و تو یک شاهزاده مغرور

می رسیدی سوار کالسکه

می شدی محو رقص من در نور

توی شبهای جشن بالماسکه

 

مشت می کوبم از درون به سرم

هی لگد می زنم به بخت دلم

می روم از تویی که آویزان

شده ای روی بند رخت دلم

 

گور بابای عشق ، می خندم

به تو و اشک های غمگینم

به تو و التماس های دلم

به تو و خاطرات شیرینم

 

عشق یعنی حساب بانکی ِ پـُر

فقر را با نزول بلعیدن

عشق یعنی سیبیل حاج آقا

روی لبهات وقت بوسیدن . . .

 

 

از : زنده یاد ساناز بهشتی

 

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی