امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۸۳۰

تهران شبیه غول تو را بلعید. من را جوید و بعد ِ کمی تُف کرد

من تکه تکه تکه و خون‌آلود، آهسته هی مچاله شدم از درد

لبریز ِ گریه‌ام ولی آغوش‌ات… دیگر کجا… کجاست که آرام‌ام…

آخر بگو چطور… چه‌جور آخر… با این من ِ رها شده… هی، نامرد!

من ماه بودم و تو پلنگ ِ من… نه، نه، تو ماه‌ای و تن ِ من دریا

عکس ِ تو روی پیکر ِ من گم شد. من سرد، سرد، سرد شدم… هی سرد…

هی موج، موج کم شدم از حجم‌ام. هی ذره‌

ذره

ذره

فرو

رفتم

بگذار تا برات بگویم… ها! یک غول ِ گنده باز دهن واکرد…

فرقی نمی‌کند که چطور آقا… فرقی نمی‌کند که چرا دیگر…

لبریزِ گریه‌ام ولی آغوش‌ات…

تهران ببین چه ها به سرم آورد….

 

 

 

از : فاطمه حق وردیان

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی