نگاه می کنم از پشت مات شیشه تو را
نخواستم که بفهمی گل ام همیشه تو را –
چقدر دوست … نه ! اما نمی شود اصلن
چطور با کلماتی چنین کلیشه تو را …
مرا جوانه زدی ، ریشه کرده ای ، وقتی
تمام من شده ای : برگ ، ساقه ، ریشه … تو را –
چطور می شود از هم جدا کنم آخر ؟
چطور خاطره های روان پریش تو را …
تو را تلاش کنم تا رها کنم از ذهن ؟
خدای من ! چه کنم ؟ نه ! ببین ، نمیشه تو را
ببین نمیشه تو را ریخت توی این کلمات
چطور میشه ؟ بگو که چطور میشه تو را –
اسیر این کلمات اطو کشیده کنم ؟!
چطور با کلماتی چنین کلیشه تو را … .
از : فاطمه حق وردیان
تهران شبیه غول تو را بلعید. من را جوید و بعد ِ کمی تُف کرد
من تکه تکه تکه و خونآلود، آهسته هی مچاله شدم از درد
لبریز ِ گریهام ولی آغوشات… دیگر کجا… کجاست که آرامام…
آخر بگو چطور… چهجور آخر… با این من ِ رها شده… هی، نامرد!
من ماه بودم و تو پلنگ ِ من… نه، نه، تو ماهای و تن ِ من دریا
عکس ِ تو روی پیکر ِ من گم شد. من سرد، سرد، سرد شدم… هی سرد…
هی موج، موج کم شدم از حجمام. هی ذره
ذره
ذره
فرو
رفتم
بگذار تا برات بگویم… ها! یک غول ِ گنده باز دهن واکرد…
فرقی نمیکند که چطور آقا… فرقی نمیکند که چرا دیگر…
لبریزِ گریهام ولی آغوشات…
تهران ببین چه ها به سرم آورد….
از : فاطمه حق وردیان