امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۱۷۴۵

آسمون روى شهر افتاده

کوچه ها رختِ برف تن کردن

منو هیشکى نمیشناسه توى

کوچه اى که به اسمِ من کردن

 

رد پاهامو برف پُر کرده

انگارى توى میدونِ مینم

بعد ٨ سال … خونه رو دارم

با پلاکِ جدید می‌بینم

 

خونه اى که تا آسمون رفته

خونه اى که دیگه کلنگى نیست

خونه اى که چشامو تر کرده…

چش به راهِ یه مردِ جنگى نیست

 

بعد هش سال جنگ با مُردن

بعد هش سال بغضِ تحمیلى

یه جنازه م ولى نفس دارم

صورتم سُرخه اما با سیلی

 

اون کسى که تموم این هش سال

غم دوریش پشتمو خم کرد

تا منو دید زانواش شل شد

گره روسریشو محکم کرد

 

روزى که آب ریخت پشت سرم

توى چشماش چشمه ى غم بود

تو سرم این سوال میچرخه..

که بهم چند ماه محرم بود

 

توى لاک خودم فرو میرم

شاید از خوابِ زندگى پا شم

اما سخته برام تا ته عمر

که واسه دخترم عمو باشم

 

من یه چشمِ به خواب محکموم

یه اسیرِ پلاک گم کرده

من یه سربازِ بى پناهم که

باز باید به جنگ برگرده…

 

 

از : امید روزبه

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






  • محبوبترين
  • اتفاقی
  • نظرات

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی