امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

شب می رسید و ماه ،

زرد و پریده رنگ ،

می برد ما را به سوی خلسه ی نامعلوم .

 

آنگاه ،

ــ با نگاه

عمق وجود خسته ز رنجم را ، کاوید

در بند بند ِ جسمم

سیل ِ سریع ِ ساری غم را دید

لرزید

 

بر روی

چتر سیاه گیسوی خود را ریخت

آنگاه خیره خیره ، نگاهش

پـُرسنده در نگاه من آویخت .

پرسید :

« بی من چگونه ای لول ؟! »

گفتم :

ــ « ملول . »

خندید .

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

ای آفتاب پاک صداقت ،

در من غروب کن .

ای لفظ ها ، چگونه چنین ساده و صریح

مفهوم دیگری را ،

با واژه های کاذب مغشوش ،

تفسیر می کنید ؟

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

وقتی به بامدادان

مهر ِ سپهر ، جلوه گری را ،

آغاز می کند ؛

وقتی که مهر ،

پلک گرانبار خواب را ،

با ناز و با کرشمه ز هم باز می کند

آنگه ستاره ی سحری ،

ــ در سپیده دم

خاموش می شود ؛

آری

من آن ستاره ام ،

که با طلوع گرم تو در زندگانیم

خاموش گشته ام .

ــ از یاد روزگار فراموش گشته ام ــ

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

دیدم که خواهرم

در انزوای خلوت ِ شبهای خود گریست .

دستش زلال ِ اشک روانش را

پنهان ستُرد و

ــ ساکت زیست …..

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

در دور دست ها ،

باریده بود بارانی ؛

سنگین و سهمناک ؛

و دست استغاثۀ من ،

سدی نبود سیل مهیبی را ،

ــ که می آمد ؛

و آخرین ستون ،

از پایداری روحم را ،

تا انتهای ظلمت شب ،

ــ تا انتهای شب

ــ می برد ….

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

افسوس می خورم

وقتی که خواهرم

در این دروغزار ِ پر از کرکس ،

فکر پرنده ای است ؛

فکر پرنده ای که ز پرواز مانده است .

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه !

بی تو سرگردان تر، از پژواکم

ــ در کوه

گرد بادم در دشت ،

برگ پائیزم در پنجه ی باد !

بی تو سرگردان تر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر ِ سرگردان !

بی سروسامان

بی تو اشکم

دردم

آهم ….

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم !

بی تو خاکستر سردم ، خاموش !

نتپد دیگر در سینۀ من ، دل با شوق !

نه مرا بر لب ، بانگ شادی ، نه خروش !

بی تو دیو وحشت هر زمان می دردم !

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

واندرین دوره ی بیدادگری ها هر دم

کاستن

کاهیدن !

کاهش جانم

کم

کم

…….

چه کسی خواهد دید ،

مُردنم را بی تو ؟

بی تو مُردم ، مُردم.

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تنها تو را ستودم

آنسان ستودمت که بدانند مردمان

محبوب من به سان خدایان ستودنی است

 


از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

” چه تهی دستی مرد ! “

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه … می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! …. همه چیز

تو چه کم داری ؟! …هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی …. شعر مرا می خوانی ؟!

نه …. دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

از دلم رُست گیاهی سر سبز

سر برآورد …. درختی شد و نیرو بگرفت !

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز ،

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود !

و چه رویاهایی که تبه گشت و گذشت !

و چه پیوند صمیمیت ها که به آسانی یک رشته گسست !

چه امیدی ، چه امید ؟!

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید !

دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند

که پر ِ پاک ِ پرستوها را بشکستند

و کبوتر ها را ….

آه ! کبوتر ها را ….

و چه امید عظیمی به عبث انجامید !

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

من گمان می کردم

دوستی همچو سروی سر سبز

چار فصلش همه آراستگی است !

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست !

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی ِ دی !

من چه می دانستم

دل هر کس ، دل نیست !

قلبها زآهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند ….

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

گـُـل به گـُـل

سنگ به سنگ ِ این دشت

یادگاران تو اند !

رفته ای اینک و این سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران تو اند !

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، امّا آیا باز می گردی ؟!

چه تمنای محالی دارم ….

خنده ام می گیرد !

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی