من گمان می کردم
دوستی همچو سروی سر سبز
چار فصلش همه آراستگی است !
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست !
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی ِ دی !
من چه می دانستم
دل هر کس ، دل نیست !
قلبها زآهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند ….
از : حمید مصدق