امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

باز کن پنجره را صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که همچون خواب خوش از دیده پرید !

کودک قلب من این قصه ی شاد از لبان تو شنید :

” زندگی رویا نیست … زندگی زیبائیست

می توان بر درختی تهی از بار زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت !

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو …. هر دو بیزار از این فاصله هاست ! “

….. قصه ی شیرینی است

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی است!

باز هم قصه بگو …. تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم …

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

سبزی چشم تو دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان ِ تو دریابم باز ،

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

سبزی چشم ِ تو تخدیرم کرد

حاصل ِ مزرعه ی سوخته برگم از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل ِ سَیّال ِ نگاه ِ سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود !

من به چشمان خیال انگیزت معتادم ….

و در این راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست !

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟!

نه …. تو از آن پاک تری !

تو بهاری ؟!

نه …. بهاران از توست !

از تو می گیرد وام ،

هر بهار این همه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو!

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند !

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند !

آسمانها آبی

پـَـر مرغان صداقت آبی است

دیده در آئینه ی صبح تو را می بیند ….

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پـَـر و بال …..

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای

باران

باران

پر مرغان نگاهم را شست

…..

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود !

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخن گوی تو ام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی تو ام

گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطر آلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال …..

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم !

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم !

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور،

گیسوان تو در اندیشه ی من؛

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من ،

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب،

در نگاه تو تهی می شدم از بود و نبود.

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ
دیگر بهار رفته نمی اید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست . . .

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم ….

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

دل وحشت زده در سینه ی من می لرزد

دست من ضربه به دیواره ی زندان کوبید

” آی همسایه ی زندانی من ، ضربه دست مرا پاسخ گوی ”

ضربه ی دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها اندر این زندان زیست ؟

ضربه هر چند به دیواره فرو کوبیدم ، پاسخی نشنیدم

سالها رفت که من

کرده ام با غم تنهائی خو ….

دیگر از پاسخ خود نومیدم !

راستی ، هان ! چه صدایی آمد ؟!

ضربه ای کوفت به دیواره ی زندان دستی؟

ضربه می کوبد همسایه زندانی من

پاسخی می جوید ….

دیده را می بندم !

در دل از وحشت تنهایی او می خندم !

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده ،

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است؛

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!

سخت دلگیرتر است

شوق باز آمدن ِ سوی توأم هست ،امّا

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته؛

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای . . . باران . . . باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من امّا

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟!

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم ، دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای

باران

باران ،

پر ِ مرغان ِ نگاهم را شست.

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

این مرد خود پرست

این دیو، این رها شده از بند

مست مست

استاده روبه روی من و

خیره در منست

***

گفتم به خویشتن

آیا توان رستنم از این نگاه هست ؟

مشتی زدم به سینه او،

ناگهان دریغ

آئینه تمام قد روبه رو شکست.

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی