امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

آه ، ای عشق تو در جان و تن من جاری

دلم آن سوی زمان

با تو آیا دارد

ــ وعده ی دیداری ؟

 

ــ چه شنیدم ؟

تو چه گفتی ؟

ــ آری ؟!

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

امشب صفای گریه ی من ،

سیلاب ِ ابرهای بهاران است

این گریه نیست ،

ریزش ِ باران است

 

آواز می دهم :

« آیا کسی مرا ،

از ساحل ِ سپیده ی شب ها صدا نزد ؟! »

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟

خانه اش ویران باد !

من اگر ما نشوم ، تنهایم !

تو اگر ما نشوی ، خویشتنی …

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم ؟!

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم ؟!

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند !

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟!

چه کسی با دشمن بستیزد ؟!

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد ؟!

 

دشتها نام تو را می گویند …

کوهها شعر مرا می خوانند …

کوه باید شد و ماند

دشت باید شد و خواند ….

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

به باد سست نهاد اعتماد شاید کرد
به یار سست نهاد اعتماد ؟
ای فریاد !
میان همهمه ی شهر
چرا نمی شنوی شیون ِ شهیدان را ؟
نعره های عصیان را !
به دشت باید رفت
به کوه باید زد
دگر به شهر کسی پاسخی نمی گوید
به کوه و دره تو را هست پاسخی پژواک
اگر کنی ادراک
چگونه دره صدا می دهد ،
برادر نه ؟!
من و ز شهر امید تلاش ؟

دیگر نه !
 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

میان این برهوت
این منم

من ِ مبهوت
بیا !

بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
بیا !
بیا برویم
به سبزه زار که گسترده سینه در صحرا
بیا که سبزه ی ‌آن دشت را لگد نکنیم
و خواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه ِ تشنه لب ِ دشت را به شادابی
ز آب چشمه ، شراب شفا بنوشانیم
بیا !

بیا برویم
و مهربانی ِ خود را به خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه ی عشق است و شهر بیگانه
بیا ! بیا برویم
که نیست جای من و تو
که جای شیون نیز …
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سر نزده هر جوانه
می سوزد !
نه پر گشود پرنده در اوج در پرواز
که شعله های غضب جوجه پرستو را
درون بیضه به هر آشیانه

می سوزد !
تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا ! بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت می ترسم
که کار را به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه می گویی
به هر کجا که رویم آسمان همین رنگ است
بیا ! بیا برویم
آه ! من دلم

تنگ است
بیا ! بیا برویم
کجاست نغمه ی عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانه ی شادی
دلم گرفت از این شیوه های شدادی
بیا ! بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی ….

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

ای مهربانتر از من
با من
در دستهای تو
آیا کدام رمز بشارت نهفته بود ؟
کز من دریغ کردی
تنها
تویی
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر
مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من
در کوچه باغهای محبت
مثل شکوفه های سپید سیب
ایثار سادگی است
افسوس آیا چه کس تو را
از مهربان شدن با من
مایوس می کند؟

 

 

از : حمید مصدق

 

ادامه مطلب
+

 

چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
براین زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه پیشرفت
این است
مرا به رجعت ، تا آغاز مسکن اجداد
مدد کنید که امدادتان گرامی باد !
همیشه دلهره با من همیشه بیمی هست
که آن نشانه صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم
چه قدر مردن خوب است
چه قدر مردن
در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است
خوب است …..

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من

کدر می کرد
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن بود
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را

چهبارها که به طعنه شنیده بود از من
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود

 

 

 

از : حمید مصدق

 

 

ادامه مطلب
+

 

ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است

لبخند می زند …..

 

 

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام

آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان

غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت…

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

تو به من می خندی …..

من صدا می زنم :

” آی ! باز کن پنجره را “

پنجره را می بندی …..

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

 

بعد از تو در شبان تیره و تار من ،

دیگر چگونه ماه

آوازهای طرح جاری نورش را ،

تکرار می کند

بعد از تو ، من چگونه ،

این آتش نهفته به جان را ،

خاموش می کنم ؟

این سینه سوز درد نهان را

بعد از تو من چگونه فراموش می کنم ؟

 

من با امید ِ مهر ِ تو پیوسته زیستم

بعد از تو ،

این مباد ،

که بعد از تو نیستم

 

بعد از تو آفتاب سیاه است

دیگر مرا به خلوت خاص تو راه نیست

بعد از تو

در آسمان زندگی ام مهر و ماه نیست

 

بعد از من آسمان ــ آبی ست

آبی ،

مثل همیشه آبی ….

 

از : حمید مصدق

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی