امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

کیست ؟

کجاست ؟

ای آسمان بزرگ

در زیر بال های خسته ام

چقدر کوچک بودی تو !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند :

« معذرت می خواهم ، چندم مرداد است ؟ »

و نگفتیم

چون که مرداد

گور ِ عشق ِ گُـل ِ خونرنگ ِ دل ما بوده است !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

چقدر شبیه مادرم شده ام

چرا نمی شناسی ام ؟!

چرا نمی شناسمت ؟

می دانم که مرا نمی شنوی

و من اینرا از سیبی که از دستت افتاد ؛ فهمیدم

دیگر به غربت چشمهایت خو کرده ام و

به دردهای باد کرده ی روحم که از قاب تنم بیرون زده اند

با توام بی حضور تو

بی منی با حضور من

می بینی تا کجا به انتحار وفادار ماندم تا دل نازک پروانه نشکند

همه ی سهم من از خود دلی بود که به تو دادم

و هر شب بغض گلویت را در تابوت سیاهی که برایم ساخته بودی گریستم

و تو هرگز ندانستی که زخم هایت ، زخم های مکررم بودند

نخ های آبی ام تمام شده اند و گل های بُقچه چهل تیکه دلم ناتمام مانده اند .

باید پیش از بند آمدن باران بمیرم !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

پس این ها همه اسمش زندگی است….

دلتنگی ها ،

دلخوشی ها ،

ثانیه ها ،

دقیقه ها….

حتی اگر تعدادشان ،

به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

خواباندن پیراهن موسا در چای !

مقاومت ِ پلاستیک

و مرور ِ خود در گفته های بی پشتوانه !

سوال: شما از کی هنرپیشه گی رو شروع کردید ؟

جواب: از وقتی که چشم در چشم مخاطبم ،

اولین دروغ موفقیت آمیز زندگی ام را گفته ام !

سوال:  شما چرا چشم دیدن همدیگر را ندارید ؟

جواب: نان ، مادر ِ نفی دیگران است !

سوال: پس تکلیف ِ مـَردُم چه می شود ؟

جواب: مردم در طول عمرشان

یک بار نشده با خیال ِ صددرصد راحت هندوانه به خانه ببرند !

سوال: چرا مدعیان ِ فرهنگ و هنر اینقدر نمکدان می شکنند ؟

جواب: نظر ِ خود شما چیست ؟

سوال: به نظر ِ من

چون کلمه ی مردم در ذهن شما یک کلمه ی انتزاعی است !

جواب: شما دانشجویید ؟

سوال: بلـه !

جواب: می شناسمتون !

سوال: مهم نیست تکرار ترم ها تاوان شیرینی است !

. . . .

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

از چیزی امیدی می سازیم برای فردا

و کـِـش می آید

همه ی وجودمان در جاذبه ی فوق العاده اش !

سفری ، دیداری ، تغییری ُ چیزی از این دست ….

چیزی که متعهدمان کند ادامه بدهیم !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

صدای پای تو که می روی

صدای پای مرگ که می آید . . . .

دیگر چیزی را نمی شنوم !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

برگردن عشق ساده ام

که انگشترش نخی است ،

گلوبند زمردین شعر مرا

باور نمی کند کسی ….

 

لعنت به شعر ُ من !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

چه زود هوا تاریک شده است

و حالا کورسوی هزار نور کوچک و بزرگ در زمین

و در آسمان !

جمع و جور می شوم تا تو نیز در پنجره ها جا شوی ،

برای سکوت طولانی ِ آینده …..

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

عشق را چگونه می شود نوشت ؟

در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه

که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،

دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم

و به آوازی گوش می دادم ،

که در آن دلی می خواند :

من تو را ،

او را ،

کسی را دوست می دارم !

 

صداها !

صداها !

گوش کن !

از زیر ِ پنجره تابوت می برند !

نه ؟

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

می دانی ؟

از افسانه های قدیم ،

چیزهایی در ذهنم سایه وار درگذر است !

کودک ،

خرگوش ،

پروانه ….

و من چقدر دلم می خواهد ،

همه داستان های پروانه ها را بدانم

که بی نهایت بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند ِ سوختن نویسنده شان باشند !

پروانه ها !

آخ !

تصور کن !

آن ها در اندیشه ی چیزی مبهم ،

که انعکاس لرزانی از حس ِ ترس ُ امید را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند ،

به گـُل ها نزدیک می شوند !

یادم می آید !

روزگاری ساده لوحانه ،

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

 

به جای عشق ُ جستجوی جوهر ِ نیلی ،

می شود چیزهای دیگری نوشت !

تصور کن !

بر امواج ِ صوتیُ معلق در فضا

هم زمان جمع ضدین می شود !

خنده و گریه ،

تولد و مرگ ….

تو فکر می کنی جای فلاسفه خالی باشد ؟

آنها ،

آن پیرمدان ِ مفلوک

در زیر لحاف های مندرس

مارهای خاکستری و بزرگ ِ جهنم را خواب می بینند !

مارهایی که از دهانشان ،

آتش ِ زرد با حاشیه های سرخ زبانه می کشد !

فلاسفه خیلی ملال آورند !

نه ؟

به کفش ِ تنگ می مانند !

یا جیب ِ خالی !

یا چادر ِ فلفلی ِ یک پیره زن ِ مـُـرده !

یا کارنامه ی مردودی !

خنده دار است ، نه ؟

چادر ،

فلفل ،

خالی ،

خنده …

حق با تو بود !

می بایست می خوابیدم !

اما مادربزرگ ها گفته اند :

چشم ها ، نگه بان ِ دل هایند !

 

از : حسین پناهی

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی