امروز :چهارشنبه ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

انسانم !

ساکت ، چون درخت سیب !

گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !

و بارور ، چون خوشه ی بلوط !

به جز خداوند ،

چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

بی شک آخرین شماره

از شمارش معکوس ِ کفتار صبور عقل ،

سرانجام ،

واپسین نفس ِ گاو دل خواهد بود !

ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود !

ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود !

ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود !

نه ! انسان ، هیچ گاه برای خود مامن خوبی نبوده است !

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

به بهشت نمی روم

اگر

مادرم آنجا نباشد ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

پیامبر جوان

زمین به زمین ُ

آسمان به آسمان

می گردد تا به معجزه ی نگاه ،

جهان را با ریگی آشنا کند !

ریگی ساده

که در حاشیه ی هر رودخانه ی ساده تری یافت می شود !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

میزی برای کار ،

کاری برای تخت ،

تختی برای خواب ،

خوابی برای جان ،

جانی برای مرگ ،

مرگی برای یاد ،

یادی برای سنگ ،

این بود زندگی ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

رویا ،

پشت ِ پنجره ایستاده بود !

با دفتر حسابُ چشمان میشی اش !

دنیا ،

در ایوان نشسته بود

با قیچی ُ چلوار ِ سفید ُ چشمان میشی اش !

من ،

در حیاط خوابیده بودم

با تسبیح بلند ِ چشمان میشی ام !

بادکنکی از فراز بید ،

زردُ

گـِـردُ

سبک گذشت ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

قار !

قار !

قار !

فلامینگوهای بی شما ،

بر ساحل ِ شور ِ فلسفه ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

نیمکت کهنه ی باغ

خاطرات دورش را

در اولین باران ِ زمستانی

از ذهن پاک کرده است !

خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم !

خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

نیمکت کهنه ی باغ

خاطرات دورش را

در اولین باران ِ زمستانی

از ذهن پاک کرده است !

خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم !

خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی ….

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

 

به من بگویید !

فرزانگان رنگ و بوم و قلم !

چگونه خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

 

 

از : حسین پناهی

 

 

دکلمه شعر با صدای شاعر:

ادامه مطلب
+

 

خوشا به حال لک لکا که خوابشون واو نداره !

خوشا به حال لک لکا که عشقشون قاف نداره !

خوشا به حال لک لکا که مرگشون گاف نداره !

خوشا به حال لک لکا که لک لک اند !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود

و بوی علف های خشک شده یم داد

و چشم های غریبی داشت

و عشق را نمی فهمید

و لباس های زیبایش را ،

بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود

و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد

و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است !

و مرد ،

ــ که زیر باران چتری در دست داشت ــ مقابل او ایستاد !

زن ُ شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند !

مرد ، وقتی نگاه نمی کرد

پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد !

او چشم های غریبی داشت !

آنها وحشت زده خیره به ماندند

و مدتها هیچ نگفتند ….

تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند :

عشق ُ رویاهایم …..

و برای اینکه پایان خود را ،

از این تجربه سنجیده باشند ،

دست ها را به طرف هم دراز کردند !

و لحظاتی بعد ،

آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند !

آشفته از توهمی که آرام آرام ،

در قلب هاشان ته نشین می گشت !

آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند ،

بی آنکه این بار نجوا کنند !

نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود …

دست ها را حلقه کردند و

زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند !

 

 

از : حسین پناهی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی