انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
بی شک آخرین شماره
از شمارش معکوس ِ کفتار صبور عقل ،
سرانجام ،
واپسین نفس ِ گاو دل خواهد بود !
ما راه می رفتیم و زندگی نشستن بود !
ما می دویدیم و زندگی راه رفتن بود !
ما می خوابیدیم و زندگی دویدن بود !
نه ! انسان ، هیچ گاه برای خود مامن خوبی نبوده است !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۴
به بهشت نمی روم
اگر
مادرم آنجا نباشد ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
پیامبر جوان
زمین به زمین ُ
آسمان به آسمان
می گردد تا به معجزه ی نگاه ،
جهان را با ریگی آشنا کند !
ریگی ساده
که در حاشیه ی هر رودخانه ی ساده تری یافت می شود !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
رویا ،
پشت ِ پنجره ایستاده بود !
با دفتر حسابُ چشمان میشی اش !
دنیا ،
در ایوان نشسته بود
با قیچی ُ چلوار ِ سفید ُ چشمان میشی اش !
من ،
در حیاط خوابیده بودم
با تسبیح بلند ِ چشمان میشی ام !
بادکنکی از فراز بید ،
زردُ
گـِـردُ
سبک گذشت ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
قار !
قار !
قار !
فلامینگوهای بی شما ،
بر ساحل ِ شور ِ فلسفه ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
نیمکت کهنه ی باغ
خاطرات دورش را
در اولین باران ِ زمستانی
از ذهن پاک کرده است !
خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم !
خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
نیمکت کهنه ی باغ
خاطرات دورش را
در اولین باران ِ زمستانی
از ذهن پاک کرده است !
خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم !
خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
به من بگویید !
فرزانگان رنگ و بوم و قلم !
چگونه خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟
از : حسین پناهی
دکلمه شعر با صدای شاعر:
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
خوشا به حال لک لکا که خوابشون واو نداره !
خوشا به حال لک لکا که عشقشون قاف نداره !
خوشا به حال لک لکا که مرگشون گاف نداره !
خوشا به حال لک لکا که لک لک اند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود
و بوی علف های خشک شده یم داد
و چشم های غریبی داشت
و عشق را نمی فهمید
و لباس های زیبایش را ،
بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است !
و مرد ،
ــ که زیر باران چتری در دست داشت ــ مقابل او ایستاد !
زن ُ شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند !
مرد ، وقتی نگاه نمی کرد
پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد !
او چشم های غریبی داشت !
آنها وحشت زده خیره به ماندند
و مدتها هیچ نگفتند ….
تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند :
عشق ُ رویاهایم …..
و برای اینکه پایان خود را ،
از این تجربه سنجیده باشند ،
دست ها را به طرف هم دراز کردند !
و لحظاتی بعد ،
آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند !
آشفته از توهمی که آرام آرام ،
در قلب هاشان ته نشین می گشت !
آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند ،
بی آنکه این بار نجوا کنند !
نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود …
دست ها را حلقه کردند و
زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴