امروز :دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

سپرده بود به آوارگی عنانش را

غریبه ای که نمیگفت داستانش را

 

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد

وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

 

دوای کهنه ی جوشیده در رگش جوشید

و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

 

-زیاده پُر نخوری ! شهر پاسبان دارد

-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

 

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد

اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

 

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت

غریبه حال بدی داشت

شانه اش میسوخت…

 

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند

که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

 

به رود خشک

به سرو خمیده ای میماند

به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

 

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد

به گرگ زخمی ِ دندان کشیده ای می ماند

 

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد

دوباره شب شد…

رازونیاز کرد، نشد!

 

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست

گلایه کرد نشد!

اعتراض کرد … نشد!

 

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت

میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

 

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد

تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت…

 

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد

پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

 

-دوباره پرکن!

(میخانه چی نگاهش کرد)

ندید اما لبخند ناگهانش را

 

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت

و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را…

 

صدای راوی در پیچ داستان گم شد

کلافه تر شد و گم کرد قهرمانش را

 

-دوباره پر کن !

نوشید…

تا سحر نوشید

و نیمه کاره رها کرد داستانش را…..

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

تو را در خانه های خلوت منحوس گم کردم

تو را درکوچه های شهر بی فانوس گم کردم

 

تو را در سال قحطی، سال بلوا، سال بیماری

تو را در روزهای حصبه و تیفوس گم کردم

 

تو در خوارزم پشت خنجر تاتار جاماندی

تو را درگنجه زیر چکمه های روس گم کردم…

 

تو را درهشت سال سرخ بی تقویم، بی تحویل

تو را درهشتمین بازوی اختاپوس گم کردم…

 

تو را در بزم رومی، سکه های قلب بغدادی

تو را در خواب های عصر دقیانوس گم کردم

 

*

 

مرا گم کردی و در غارهای دور خوابت برد

مرا گم کردی و دراین شب دیجور خوابت برد

 

شغالان ساق هایت، خوشه هایت را هرس کردند

میان باغ های خشک بی انگور خوابت برد

 

دعا کردی و رنگ ریشه هایت برمکی میشد

دعا کردی و زیر سایه ی ساطور خوابت برد

 

گل پیراهنت در خیمه ی چنگیز یخ می زد

دعا خواندی و در آغوش نیشابور خوابت برد

 

دعا می خواندی و رنگ خلیجت پرتغالی شد

شبیه نوعروسی لابه لای تور خوابت برد

 

کفن گم کردی و دستان مَحرم سنگسارت کرد

دعا می خواندی و در رخوت کافور خوابت برد…

 

*

 

کسی را آخر این مصرع مایوس گم کردم

کسی را اولِ این شعر نامانوس گم کردم

 

شماری گاو لاغر چند گاو چاق را خوردند!

چه تعبیری… تو را درچاه این کابوس گم کردم

 

تو را درشهر چاقو، شهر الکل، شهر بی خوابی

تو را درشهر خون و سوزن و ویروس گم کردم

 

برای زنده بودن برکه ای آرام می خواهم

پریِ کوچکی را توی اقیانوس گم کردم…

 

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

و ما آنگاه روی دوش هم آرام خوابیدیم

و ما آرام مثل بره هایی رام خوابیدیم

 

برای “عین” و” شین “و “قاف” الفبا را تکان دادیم

بدون اعتنا به “عین” و” قاف ” و “لام” خوابیدیم

 

شبیه بادبادک های تنها از نخ افتادیم

شبیه کفترانی مرده روی بام خوابیدیم

 

دو تا ماهی شدیم و تورهامان را به سر کردیم

دو تا ماهی که بر قلابِ ناآرام خوابیدیم

 

دو تا قمری شدیم و سقف هامان را صدا کردیم

میان نعره های مرگ بر صدام خوابیدیم

 

دو تا پیچک شدیم و چوبه های خونی هم را

بغل کردیم و پیش از لحظه ی اعدام خوابیدیم

 

دو تا کودک شدیم و روزِ بی بازی کتک خوردیم

بدون کشف جادوی شباهنگام خوابیدیم

 

دو تا شاعر شدیم و زندگی بی آرزومان کرد

دو تا شاعر که در این شعر نافرجام خوابیدیم

 

شهیدانی شدیم و ناممان از کوچه ها خط خورد

شهیدانی که در این قطعه ی گمنام خوابیدیم….

 

 

از : حامد ابراهیم پور

 

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی