توو گرگ و میش اگه پرسه بزنی
گاهی راتو گــُم می کنی
گاهی هم نه .
اگه به دیفار
مشت بکوبی
گاهی انگشتتو میشکونی
گاهی هم نه .
همه می دونن گاهی پیش اومده
که دیوار برُمبه
گرگ و میش صبح سفید بشه
و زنجیرا
از دسّا و پاها
بریزه .
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۱ خرداد ۱۳۹۴
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود .
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آن جا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود . )
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند.
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن ، نه شاهدان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند
نه ستمگران اسبایچینی کنند
تا هر انسانی را ، آنکه از او برتر است از پا درآورد .
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه ، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساخته گی ِ وطن پرستی نمی آرایند .
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زنده گی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق می کنیم .
( در این «سرزمین ِ آزاده گان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی . )
بگو ، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می کنی ؟
کیستی تو که حجابت تا ستاره گان فراگستر می شود ؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده اند ،
سیاهپوستی هستم که داغ برده گی بر تن دارم ،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش ،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته ام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده ام
که سگ سگ را می درد و توانا ناتوان را لگدمال می کند .
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار ، که گرفتار آمده ام
در زنجیره ی ِ بی پایان ِ دیرینه سال ِ
سود ، قدرت ، استفاده ،
قاپیدن زمین ، قاپیدن زر ، قاپیدن شیوه های برآوردن نیاز ،
کار ِ انسان ها ، مزد آنان ،
و تصاحب ِ همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع .
من کشاورزم ــ بنده ی خاک ــ
کارگرم ، زر خرید ماشین .
سیاهپوستم ، خدمتگزار شما همه .
من مردمم : نگران ، گرسنه ، شوربخت ،
که با وجود آن رویا ، هنوز امروز محتاج کفی نانم .
هنوز امروز درمانده ام . ــ آه ، ای پیشاهنگان !
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد ،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست می گردد .
با این همه ، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت ِ شاهان بودیم
بنیادی ترین آرزومان را در رویای خویش پروردم ،
رویایی با آن مایه قدرت ، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می خواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست .
آه ، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جست و جوی آنچه می خواستم خانه ام باشد در نوشتم
من همان کسم که کرانه های تاریک ایرلند و
دشت های لهستان
و جلگه های سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزاده گان» را بنیان بگذارم .
آزاده گان ؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامی خواندم هنوز امّا .
آه ، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آن چه می بایست بشود نشده است
و باید بشود ! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد .
سرزمینی که از آن ِ من است .
ــ ازآن ِ بینوایاین ، سرخپوستان ، سیاهان ، من ،
که این وطن را وطن کردند ،
که خون و عرق جبین شان ، درد و ایمان شان ،
در ریخته گری های دست هاشان ، و در زیر ِ باران خیش هاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند .
آری ، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار ِ من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده اند
ما باید سرزمین مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم .
آه ، آری
آشکارا می گویم ،
این وطن برای من هرگز وطن نبود ،
با وصف این سوگند یاد می کنم که وطن من ، خواهد بود !
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است .
ما مردم می باید
سرزمین مان ، معادمان ، گیاهان مان ، رودخانه هامان ،
کوهستان ها و دشت های بی پایان مان را آزاد کنیم :
همه جا را ، سراسر گستره ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم !
از : لنگستون هیوز
ترجمه از : احمد شاملو
پ . ن :
ــ شعر Let America Be America Again که از مهمترین اشعار هیوز است تنها در یک یا دو مجموعه ی آثار او به طور کامل به چاپ رسیده و در مجموعه هایی که سپید پوستان چاپ می کنند همه ی حملاتی که به آمریکا صورت گرفته حذف می شود .
ــ البته که مفهوم شعر امروزه یک درد ِ جهانی است …
- شاعران خارجی, شعر
- ۳۰ خرداد ۱۳۹۴
در ساحل قدم میزنیم
دو سر ِ مکالمهای عتیق را
محکم در دستهایمان گرفتهایم:
– دوسم داری؟
– دوست دارم.
با ابروهای شیارخورده
تمام حکمت دو عهد پیامبران منجم را
خلاصه میکنم
فلاسفهی رضوانها
و حکمای تارک دنیا را
و در نتیجه میگویم:
– گریه نکن.
– شجاع باش.
– ببین، همه…
لب ور میچینی و میگویی
– باید بچه آخوند میشدی
و بیحوصله گام بر میداری
که هیچکس
معلمهای اخلاق را دوست ندارد.
چه میتوانم بگویم
بر ساحل دریای کوچکی
که مردهاست.
آرام آرام
آب
نقش قدمهایی را میپوشاند
که دیگر محو شدهاند.
از : زبیگنیف هربرت
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
به این خوشم که شما گرفتارِ من نیستید
به این خوشم که من گرفتارِ شما نیستم
به سختیِ این کرهی خاکی
که هرگز زیر پاهای ما را خالی نمیکند
به این خوشم که میتوان مسخره بود
گستاخی کرد و کلام را به بازی نگرفت
و سرخ نشد از موجِ کُشنده
هنگامی که آستینهامان آهسته به هم ساییده میشوند
و به این خوشم که شما در حضور من
بهراحتی دیگری را در آغوش میکشید
و از این که شما را نمیبوسم
آتشِ سوزان جهنم برایم آرزو نمیکنید
خوشم که نام لطیف مرا، ای نازنین من
شبانهروز بهبیهودگی یاد نمیکنید
خوشم که در سکوت سرد کلیسا، ای آوازهخوانان
برای ما سرود ستایش سر نمیدهید
سپاس قلبی من از آن شما باد
شما که خود نمیدانید
چه عاشقانه مرا دوست میدارید
و سپاس برای آرامشِ شبهایم
برای کمیابیِ ملاقاتهای تنگِ غروب
برای فقدانِ گردشهامان زیرِ نورِ ماه
برای بیحضوریِ خورشیدِ بالای سرمان
برای اینکه، افسوس! شما گرفتارِ من نیستید
برای اینکه، افسوس! من گرفتار شما نیستم.
از : مارینا تسوتایوا
ترجمه از : پریسا شهریاری
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۸ خرداد ۱۳۹۴
پیش نوشت :
ــ ترانه یی که برگردان فارسی آن را می بینید یکی از مشهورترین ترانه های سیاهان ِ آمریکاست (ترجمه شده حدود سال ۱۳۳۰ ) :
سام می لی ِ به جرم هم آغوشی با زن ِ سفیدپوستی لینچ شده است و این نوحه یی است که زن ِ او پی می لی ِ می خواند … این قطعه با دردناک ترین نغمه ی «جاز ِ» اصیل سیاهان همراهی می شود .
اون وخ کشیدنت بیرون.از پستو کشیدنت بیرون
صدتا آدم عربده کشون با بد و بیراه دنبالت .
باید خودت بودی و می دیدی ، سامی سوسکی :
تو خونه روده بُر شده بودم من از زور ِ خنده
از زور خنده
از زور خنده
روده بُر شده بودم من از زور ِ خنده .
کشیدنت رو زمین کشون کشون بردن انداختنت توو یه سُلدونی که درست و حسابی یه زباله دونی بود ، یه موش دونی بود .
منو می گی ؟ همون جور یه ریز می خندیدم
گرچه خدا بی سر و سامون تر از من دختری نیافریده
بی سر و سامون تر
بی سر و سامون تر
بی سر و سامون تر از من دختری نیافریده .
اون وخ اون پیره خر ِ سرخابی ــ کلونتر ــ
از میون ِ میله ها چشم غُره رفت و بت گفت :
«هی ، ننه سگ ! روونه ت می کنن به درک ِ اسفل ! »
چون دلت خواس یه بغل سفید توو خودش بچلوندت
یه بغل سفید
یه بغل سفید
یه بغل سفید توو خودش بچلوندت .
بغل ِ سفید برات گروون تموم شد سامی سوسکی.
چون که قیمتشو نه با پول
که با دل ِ من و جون خودت دادی سامی سوسکی .
قیمت ِ چشیدن ِ اون عسل ِ سرخ و سفید و
عسل سرخ و سفید و
عسل سرخ و سفید و
قیمت چشیدن اون عسل سرخ و سفید و .
آخ ! منو از این نومیدی سیاه بکش بیرون !
منو از چنگ ِ من ِ بیچاره ام بکش بیرون !
یه پیرهن ِ گُلی برام بیار که تنم کنم .
این بلاها حقت بود سرت بیاد !
حقت بود
حقت بود
این بلاها حقت بود سرت بیاد !
توو مدرسه ، یه بند
دور و وَر ِ خوشگلا می پلکیدی.
تو نمی تونستی یه سیاه باقی بمونی،
یه بند نگات دنبال پوستای سفید بود :
« زنای سیاه ، لایق ِ ریش ِ گدا گشنه ها ! »
یه بند نگات دنبال پوستای سفید بود :
« زنای سیاه ، لایق ِ ریش ِ گدا گشنه ها ! »
توو کله ات مدام
فکر سفیدا رو داشتی و
توو رختخواب سیات من ِ سیاهو ،
همیشه ، همیشه ی خدا تن ِ منو تشنه میذاشتی
همیشه ، همیشه ی خدا مرگتو آرزو می کردم .
همیشه ، همیشه ی خدا تن ِ منو تشنه میذاشتی
همیشه ، همیشه ی خدا مرگتو آرزو می کردم .
جلو چشممی : می بینمتون که بیرونای شهرین .
ماه محقق چشم خیره ی یه جغده .
توو شب ِ خوش که مثه بال ِ سوسک سیاه بود
آتیش از دلت زبونه می کشید
زبونه می کشید
زبونه می کشید
آتیش از دلت زبونه می کشید .
بگو ببینم : یارو مث شیر سفید بود ، مگه نه ؟
پشت ِ اتول ِ بیوکش سَتّ و سیر از اون پیاله ها خوردی
اون وخ یارو یه هو از خواب ِ خوش پروندت .
پشت ِ اتول ِ بیوکش سَتّ و سیر از اون پیاله ها خوردی
اون وخ یارو یه هو از خواب ِ خوش پروندت !
این جوری که ، خیلی خونسرد به ات گفت :
«ــ کاکا ! منو زور زورکی کشوندی توو تله !
] خوب دیگه : وقتش بود که یاد ِ ناموسش بیفته ! [
« زور زورکی ، کاکا ! … حالا میگی چه آشی واسه ت می پزم ؟
چه آشی
چه آشی
حالا میگی چه آشی واسه ت می پزم ؟ »
« میون ِ سفیدای شهر قضیه رو هوار می کشم
همچین که جیگر ِ همه شون برام کباب شه .
تو امشب تن ِ منو گرفتی
فردام من جونتو می گیرم کاکا پسر !
می گیرم
می گیرم
فردام من جونتو می گیرم کاکا پسر ! »
درسته که دل منو خنک کرد ، سامی ، اما همین کارم کرد ، همین کارم کرد !
واسه همین بود که ریختن از زندون بیرونت کشیدن
بُردن بستنت به یه درخت و ، سرتا پاتو قیر مالیدن و
ناله ت که بلند شد قهقه سون هوا رفت .
هوا رفت
هوا رفت
ناله که بلند شد قهقه شون هوا رفت .
منم این جا توو خونه قهقه م هوا رفته بود
اون قدر خندیدم که نزدیک بود بترکم .
با اون قاقای لذیذی که دلتو برده بود شکمی از عزا درآوردی
اما توُونشم دادی داداش !
دادی
دادی
اما توُونشم دادی داداش !
تقاص ِ اون دَلِگی رو ازت کشیدن سامی سوسکی
اما نه با پول
با دل من و جون ِ خودت تقاصشو دادی سامی سوسکی .
تقاص ِ لیس کشیدن ِ اون عسل سرخ و سفید و
عسل سرخ و سفید و
عسل سرخ و سفید و
تقاص ِ لیس کشیدن ِ اون عسل سرخ و سفید و.
آخ خ ! منو از این نومیدی سیاه بکش بیرون !
آخ خ ! منو از چنگ ِ من ِ بیچاره ام بکش بیرون !
آخ خ ! یه پیرهن گُلی بیار که تنم کنم ،
این بلاها حقت بود که سرت بیاد !
حقت بود
حقت بود
این بلاها حقت بود که سرت بیاد !
از : …
ترجمه از : احمد شاملو
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۷ خرداد ۱۳۹۴
شبانگاه
بر سینهی صخرهای عظیم
ابرکِ طلایی
اتراق کرد
سحرگاه
شتابان و رقصان
به اوجِ لاجورد روانه شد
ردّ ِ نمناکی اما
به پیشانیِ صخرهی تنها
بر جای ماندهاست
اکنون
صخره
به اندیشهای ژرف غوطه میخورَد
و میگِرید آهسته
به پهنای دشت.
از : میخاییل لرمانتاف
ترجمه از : حمیدرضا آتش برآب
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
سقراط که زهر مینوشید
درختان میرقصیدند
و رشتهی باریک دود
بر فراز دودکش
میخواند
سقراط که زهر را
قطره قطره
خانهها
در آفتاب
ساکن و سنگین ایستاده بودند
سقراط که نقطهای گذاشت
پس واپسین سؤال
جهان
آونگی بود و
خمیازه میکشید
از : هالینا پوشویاتووسکا
ترجمه از : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ خرداد ۱۳۹۴
عشق تو پرندهای سبز است
پرندهای سبز و غریب…
بزرگ میشود همچون دیگر پرندگان
انگشتان و پلکهایم را نوک میزند…
چگونه آمد؟
پرندهی سبز کدامین وقت آمد؟
هرگز این سؤال را نمیاندیشم محبوب من!
که عاشق هرگز اندیشه نمیکند.
عشق تو کودکیست با موی طلایی
که هر آنچه شکستنی را میشکند،
باران که گرفت به دیدار من میآید،
بر رشتههای اعصابام راه میرود و بازی میکند
و من تنها صبر در پیش میگیرم.
عشق تو کودکی بازیگوش است
همه در خواب فرو میروند و او بیدار میماند…
کودکی که بر اشکهایش ناتوانم…
*
عشق تو یکه و تنها قد میکشد
آنسان که باغها گل میدهند
آنسان که شقایقهای سرخ بر درگاه خانهها میرویند
آنگونه که بادام و صنوبر بر دامنهی کوه سبز میشوند
آنگونه که حلاوت در هلو جریان مییابد
عشقات، محبوب من!
همچون هوا مرا در بر میگیرد
بی آنکه دریابم.
جزیرهایست عشق تو
که خیال را به آن دسترس نیست
خوابیست
ناگفتنی… تعبیرناکردنی…
بهراستی عشق تو چیست؟
گل است یا خنجر؟
یا شمع روشنگر؟
یا توفان ویرانگر؟
یا ارادهی شکستناپذیر خداوند؟
*
تمام آنچه دانستهام همین است:
تو عشق منی
و آنکه عاشق است
به هیچ چیز نمیاندیشد…
از : نزار قبّانی
ترجمه از : سودابه مهیّجی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۳ خرداد ۱۳۹۴
عشق من ، مساله ئی
تو را ویران کرده است .
من به سوی تو بازگشته ام
از تردیدهای خارآگین .
تو را راست و بـُـرنده می خواهم
چون جاده و شمشیر .
امّا تو پای می فشاری
بر این ساید خــُـردی
که من نمی خواهمش .
عشق من ، درکم کن ،
من تمام تو را دوست دارم ،
از چشم ها تا پاها ، تا ناخن ها ،
تا درونت
و تمامی آن روشنائی را
که با خود داری .
این منم ، عشق من ،
که حلقه بر در می کوبد ،
روح نیست ،
همان نیست که روزی
بر آستان پنجره ات ایستاد .
در را می شکنم :
درون زندگیت می آیم :
می آیم تا در روحت زندگی کنم :
و تو نمی توانی با من سر کنی .
باید در را به روی در باز کنی ،
باید از من اطاعت کنی ،
باید چشمانت را باز کنی
تا من درون آن ها به جستجو درآیم ،
باید ببینی من چگونه می روم
با گام هایی سنگین
در جاده هایی که
در انتظار منند ، با چشمانی کور .
نترس ،
من به تو تعلق دارم ،
امّا
نه مسافرم نه گدا ،
من ارباب توام ،
آن که در انتظارش بودی ،
و اکنون گام می نهم
در زندگی ات ،
سر ِ رفتن ندارم ،
عشق ، عشق ، عشق ،
و هیچ چیز جر ماندن با تو .
از : پابلو نرودا
ترجمه : احمد پوری
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
جنگهای نکبت
وقتی عشق مقصود ما نیست
نکبت
نکبت.
سلاحهای مفلوک
که کلمه نیستند
مفلوک
مفلوک.
مردمان مکنت
که عاشقند و می میرند
مکنت
آه مکنت!
از : میگوئل هرناندز
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
اگر میخواهی ترکم کنی
لبخند را فراموش نکن
کلاه میتواند از یادت رود
دستکش، دفترچهی تلفنت
هر آن چیزی که باید دنبالش برگردی
و در ناگهان برگشت گریانم میبینی
و ترکم نمیکنی
اگر میخواهی بمانی
لبخندت را فراموش نکن
حق داری زادروزم را از یاد ببری
و مکان اولین بوسهمان
و دلیل اولین دعوایمان
اما اگر میخواهی بمانی
آه نکش
لبخند بزن . . .
بمان !
از : هالینا پوشویاتووسکا
ترجمه از : علیرضا دولتشاهی و ایونا نویسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴
هماندم است که کشیش به عشای ربانی میرود
روی پشت شیطان
آندم که کیف سنگین صبح
ستون فقرات انسان را میفشارد
ساعت شبنم یخزدهاست، نه طالع خورشید
هنوز سنگ گرم است
چرا که میجنبد.
آندم که دریاچه یخ می زند دورِ سواحلش
و انسان، در قلبش
آنساعت که رویاها
چیزی بیش از ککهایی نیستند که پوستِ مارسیز را میگزند
ساعتی که درخت های زخمی از گوزنها
زخمهای خود را با صمغ میبندند
ساعتی که اجنه
خرده ریزههای کلمات زمان را میدزدند.
دقایقی که تنها از سر عشق
کسی زهره می کند از غار استالاگمیت اشکهایی سرازیر شود
که در اختفای راز، خواهش نهانیشان را برآوردهاست
آندم که باید شعری بنویسی
و دیگرگونهاش برخوانی، به تمامی دیگرگونه.
از : ولادیمیر هولان
ترجمه از : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۲ خرداد ۱۳۹۴