یک نهال نو شکفته تا ابد ،
گل نمی دهد !
موج می زند هوای گرم !
ماه
ــ چشم مات مار کور ــ
خیره مانده بر
هافِ ابر ماده ،
هوفِ ابر نر !
نا گشوده همچنان
یک گره به پای معضلی !
محو می شود درون مه
سایه ی خمیده ی کسی !
نانشسته یک کلاغ روی شاخه چنار !
یک سوال بی جواب
جان خویش را
برای یک محال پست می کند !
کنفرانس شعر بگذار می شود ،
بی حضور هیچ شاعری !
یک پسر ، پدر نشد !
مانده تا طلوع ماه !
پیچ و تاب می خورد کسی ز درد استخوان
تا شود همان که بود
تا شود همان !
یک نفر به جرم قتل خویش دستگیر می شود ،
بی پلیس و پاسبان !
خیس اشک می شود کلاه یک جوان
در کیوسکِ پادگان !
یک امید ، نا امید ماند !
چشم وا نمی کند
لاک پشت کوچکی
بر جهان ناشناس !
پاره پاره دفتری !
رشته رشته روی خاک ،
گیس های چون کمند دختری !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟
من : کاشکی تشنه ام بود .
نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟
من : کاشکی گشنه ام بود .
نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟
من : سردمه !
نازی : خوب برو زیر لحاف .
من : صد لحافم کممه !
نازی : آتیشو اَلو کنم ؟
من : می دونی چیه نازی ؟
تو سینه قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم
کوره روشن کردند.
سردمه !
مثل آغاز حیات گل یخ . . . . .
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
عقابی شیرجه زنان بر لاشه ی کلاغ !
عقابی در چنگال ِ شیر !
شیری شیره می شود به جذب ِ ریشه های بلوط !
صاعقه به آتش کشید بلوط را
و گم شد در افق صاعقه ….
پس این چنین شد سفر ِ ما
از هییتی به هییت ِ دیگر ،
در دوران دگردیسی …. و ما زاده شدیم !
من ُ تو !
تو و من !
ما زاده شدیم و کلمه زاده شد
و اینچنین آغاز شد تراژدی تخریب ِ انسان ُ خدا !
از شیطان که کلمه بود
و از کلمه که شیطان بود !
کلمه یی از پس ِ کلمه یی زاده می شد
و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد
و خدا را با کلمه تعریف کرد
و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ِ ما بود
و خدا نیاز نبود و خدا کلمه نبود !
خدا ، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید !
در سکوت ِ سترگ ِ آفرینش ، ما حرف زدیم
و حرف نیاز ِ ما بود و هم گونی ِ کلمات محال بود !
پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید ،
که خدا کلمه ی من است و کلمه ی تو خدا نیست !
و این چنین شد که ما با کلمه به جنگ خدای یک دیگر رفتیم
و هم دیگر را کشتیم !
هم گونی ِ کلمات محال است !
پس نه تو به خدای من اعتماد کن
نه من به خدای تو ….
ما تلخ میمیریم و خدا بر جنازه ی ما اشک می ریزد ،
با کلاغی در بک گراندش . . .
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
برایم دعا کن !
چشمان تو گل آفتابگردانند !
به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست !
هزارمین سیگارم را روشن می کنم ….
پس چرا سکته نمی کنم ؟
نمی دانم ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
. . . همچنان حالم خوب نیست !
احساس می کنم شکست خورده ام ،
در زمان ُ در عرض !
از که ؟ صحبتِ کس نیست ….
نمی دانم …. احساس می کنم ،
کلمه ی ابد ، گنجشکِ وجودم را محسور ِ چشمان ِ خود کرده است !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
من بانوی تاجدار عشقم را
که در قصرِ غصه و سوسن سـُـکنا دارد ،
شبانه به کوچه های سرگردانیم دعوت می کنم !
بانوی عشق من ،
با تاج ِ سوسنش
پابرهنه و گرسنه
به کوچه های سرگردانی من می آید !
آخرین بار
او را به جایی بردم ،
تا به وضوح ببیند
اژدهای هزار چشمی را
که بر پیچک ِ هزار پیچ شاخک هایش ،
گنجشکی تنها
گل سرخی را
در آواز پیوسته صدا می زد !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
آن لحظه
که دستهای جوانم
در روشنائی روز
گـُل بارانِ سلام ُ تبریکات دوستان ِ
نیمه رفیقم می گشت ،
دلم
سایه یی بود ایستاده در سرما
که شال کهنه اش را
گره می زد !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
برای اعتراف به کلیسا می روم !
رو در روی علف های روئیده
بر دیواره ی کهنه می ایستم
و همه گناهان خود را اعتراف می کنم !
بخشیده خواهم شد به یقین
زیرا علف ها
بی واسطه با خدا حرف می زنند ….
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
به ساعت نگاه می کنم :
حدود سه ی نصفه شب است !
چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد بُرده باشم
و طبق عادت کنار پنجره می روم !
سوسوی چند چراغ مهربان
و سایه های کش دار شب گردان ِ خمیده
و خاکستری گسترده بر حاشیه ها
و صدای هیجان انگیز چند سگ
و بانگ ِ آسمانی ِ چند خروس !
از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام
و خوش حال که هنوز
معمّای سبز ِ رودخانه از دور
برایم حل نشده است !
آری ! از شوق به هوا می پرم
و خوب می دانم
سال هاست که مـُـرده ام !
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
همچنان ستاره ها ،
رقص ِ مرگ می کنم به دور محورم !
گیج می رود سرم !
تار و تیره می شوم ،
در خسوف سایه ات . . . .
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴
تابه ی جهیزمون یادت می آد ؟
با وفاتر از تو بود !
سوخت با آتش فقری که مرا می سوزاند !
ساخت با چربی و چرک !
هفته و هفت نیمرو !
دسته اش آب شد و رنگش رفت !
بگذریم ….
بگذریم از گذر آن همه رویاهایش !
حسرتِ دیدنِ فـِـر ،
پختن پیتزا هایش !
گاه گاهی از سر بی تابی ،
گریه می کرد ولی تابانه !
گنگُ پیچیده ! معما گانه !
آتش فقر مرا می بوسید !
هم زمان با دلِ من می پوسید !
دلِ من !
تابه ی رویاهایم . . . .
از : حسین پناهی
- حسین پناهی, شعر
- ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۴