امروز :جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

یک نهال نو شکفته تا ابد ،

گل نمی دهد !

موج می زند هوای گرم !

ماه

ــ چشم مات مار کور ــ

خیره مانده بر

هافِ ابر ماده ،

هوفِ ابر نر !

نا گشوده همچنان

یک گره به پای معضلی !

محو می شود درون مه

سایه ی خمیده ی کسی !

نانشسته یک کلاغ روی شاخه چنار !

یک سوال بی جواب

جان خویش را

برای یک محال پست می کند !

کنفرانس شعر بگذار می شود ،

بی حضور هیچ شاعری !

یک پسر ، پدر نشد !

مانده تا طلوع ماه !

پیچ و تاب می خورد کسی ز درد استخوان

تا شود همان که بود

تا شود همان !

یک نفر به جرم قتل خویش دستگیر می شود ،

بی پلیس و پاسبان !

خیس اشک می شود کلاه یک جوان

در کیوسکِ پادگان !

یک امید ، نا امید ماند !

چشم وا نمی کند

لاک پشت کوچکی

بر جهان ناشناس !

پاره پاره دفتری !

رشته رشته روی خاک ،

گیس های چون کمند دختری !

 

 

از : حسین پناهی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟

من : کاشکی تشنه ام بود .

نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟

من : کاشکی گشنه ام بود .

نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟

من : سردمه !

نازی : خوب برو زیر لحاف .

من : صد لحافم کممه !

نازی : آتیشو اَلو کنم ؟

من : می دونی چیه نازی ؟

تو سینه قلبم داره یخ می زنه

اون وقتش توی سرم

کوره روشن کردند.

سردمه !

مثل آغاز حیات گل یخ . . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

عقابی شیرجه زنان بر لاشه ی کلاغ !

عقابی در چنگال ِ شیر !

شیری شیره می شود به جذب ِ ریشه های بلوط !

صاعقه به آتش کشید بلوط را

و گم شد در افق صاعقه ….

پس این چنین شد سفر ِ ما

از هییتی به هییت ِ دیگر ،

در دوران دگردیسی …. و ما زاده شدیم !

من ُ تو !

تو و من !

ما زاده شدیم و کلمه زاده شد

و اینچنین آغاز شد تراژدی تخریب ِ انسان ُ خدا !

از شیطان که کلمه بود

و از کلمه که شیطان بود !

کلمه یی از پس ِ کلمه یی زاده می شد

و انسان بنای همه چیز را بر کلمه نهاد

و خدا را با کلمه تعریف کرد

و تا این لحظه هرگز نیندیشید که کلمه نیاز ِ ما بود

و خدا نیاز نبود و خدا کلمه نبود !

خدا ، خدا بود و هرگز کسی به این حقیقت نیندیشید !

در سکوت ِ سترگ ِ آفرینش ، ما حرف زدیم

و حرف نیاز ِ ما بود و هم گونی ِ کلمات محال بود !

پس قابیل صخره بر سر هابیل کوبید ،

که خدا کلمه ی من است و کلمه ی تو خدا نیست !

و این چنین شد که ما با کلمه به جنگ خدای یک دیگر رفتیم

و هم دیگر را کشتیم !

هم گونی ِ کلمات محال است !

پس نه تو به خدای من اعتماد کن

نه من به خدای تو ….

ما تلخ میمیریم و خدا بر جنازه ی ما اشک می ریزد ،

با کلاغی در بک گراندش . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

برایم دعا کن !

چشمان تو گل آفتابگردانند !

به هر کجا که نگاه کنی ،

خدا آنجاست !

هزارمین سیگارم را روشن می کنم ….

پس چرا سکته نمی کنم ؟

نمی دانم ….

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

. . . همچنان حالم خوب نیست !

احساس می کنم شکست خورده ام ،

در زمان ُ در عرض !

از که ؟ صحبتِ کس نیست ….

نمی دانم …. احساس می کنم ،

کلمه ی ابد ، گنجشکِ وجودم را محسور ِ چشمان ِ خود کرده است !

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،

چون من که آفریده ام از عشق

جهانی برای تو !

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

من بانوی تاجدار عشقم را

که در قصرِ غصه و سوسن سـُـکنا دارد ،

شبانه به کوچه های سرگردانیم دعوت می کنم !

بانوی عشق من ،

با تاج ِ سوسنش

پابرهنه و گرسنه

به کوچه های سرگردانی من می آید !

آخرین بار

او را به جایی بردم ،

تا به وضوح ببیند

اژدهای هزار چشمی را

که بر پیچک ِ هزار پیچ شاخک هایش ،

گنجشکی تنها

گل سرخی را

در آواز پیوسته صدا می زد !

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

آن لحظه

که دستهای جوانم

در روشنائی روز

گـُل بارانِ سلام ُ تبریکات دوستان ِ

نیمه رفیقم می گشت ،

دلم

سایه یی بود ایستاده در سرما

که شال کهنه اش را

گره می زد !

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

برای اعتراف به کلیسا می روم !

رو در روی علف های روئیده

بر دیواره ی کهنه می ایستم

و همه گناهان خود را اعتراف می کنم !

بخشیده خواهم شد به یقین

زیرا علف ها

بی واسطه با خدا حرف می زنند ….

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

به ساعت نگاه می کنم :

حدود سه ی نصفه شب است !

چشم می بندم تا مباد که چشمانت را از یاد بُرده باشم

و طبق عادت کنار پنجره می روم !

سوسوی چند چراغ مهربان

و سایه های کش دار شب گردان ِ خمیده

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

و صدای هیجان انگیز چند سگ

و بانگ ِ آسمانی ِ چند خروس !

 

از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

و خوش حال که هنوز

معمّای سبز ِ رودخانه از دور

برایم حل نشده است !

آری ! از شوق به هوا می پرم

و خوب می دانم

سال هاست که مـُـرده ام !

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

همچنان ستاره ها ،

رقص ِ مرگ می کنم به دور محورم !

گیج می رود سرم !

تار و تیره می شوم ،

در خسوف سایه ات . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

تابه ی جهیزمون یادت می آد ؟

با وفاتر از تو بود !

سوخت با آتش فقری که مرا می سوزاند !

ساخت با چربی و چرک !

هفته و هفت نیمرو !

دسته اش آب شد و رنگش رفت !

بگذریم ….

بگذریم از گذر آن همه رویاهایش !

حسرتِ دیدنِ فـِـر ،

پختن پیتزا هایش !

گاه گاهی از سر بی تابی ،

گریه می کرد ولی تابانه !

گنگُ پیچیده ! معما گانه !

آتش فقر مرا می بوسید !

هم زمان با دلِ من می پوسید !

دلِ من !

تابه ی رویاهایم . . . .

 

 

از : حسین پناهی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی