امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

با توبه چیزی از گنهم کم نمی‌شود

سیب و بهشت و وسوسه با هم؟ نمی‌شود

تا هر زمان که وسوسه‌ی سیب با من است

تصویری از بهشت مجسم نمی‌شود

حتی دگر به مائده راضی نمی‌شوم

حوا شبیه حضرت مریم نمی‌شود

رودست خورده‌ام و پشیمانم از گناه

اما زمان توبه فراهم نمی‌شود

حالا چه می‌شود که به من فرصتی دهند

چیزی که از مقام خدا کم نمی‌شود

پیدا نمی‌شود که بگوید کسی بلند

آدم بدون وسوسه آدم نمی‌شود

 

 

از : مرضیه فرج زاده

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

دیوار را می‌خواهم و در را نمی‌خواهم

این تکیه‌گاه از تو بدتر را نمی‌خواهم

من دار دارم، سهم من این است از دنیا

خُب این جهان نابرابر را نمی‌خواهم

با اینکه از تو، از تمام دردسرهایت

من درد را می‌خواهم و سر را نمی‌خواهم

هر چند من را آخر پاییز باید دید

هر چند من خواندن از آخر را نمی‌خواهم

پرواز را از خاطر من پاک خواهی کرد

آنوقت من این بال و این پر را نمی‌خواهم

 

 

از : مریم رحیمی

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

زدم به سینه، زدم تا که چاک‌چاک شدم

شبیه مرده‌ی گمنام بی‌پلاک شدم

درخت هم شد و بوسید گونه‌های مرا

و زیر سایه‌ی آن، سایه‌بان خاک شدم

کمی فشرده شدم قامتم کمانه زدند

به قالبی که بگنجد میان ساک شدم

خزیدم از همه سو روی تیغه‌های زمین

که زخمی گذر از روی اصطکاک شدم

کسی رسید که آلوده‌ام کند در خویش

و من ز بودن بیهوده پاک‌پاک شدم

ستاره آمد و تی‌پا به بخت من زد و رفت

شدم جرقه و در گوشه‌ای هلاک شدم

 

 

 

از : محمدعلی اصلاح پذیر

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

کسی کنار فکر من عبور می‌کند فقط

و این کتاب بسته را مرور می‌کند فقط

نمی‌تند به ریشه‌ی همیشه‌ی نگاه من

نمی‌رود که دم به دم ظهور می‌کند فقط

خدای من چه می‌شود اگر دوباره زندگی

هم او که راه می‌رود و دور می‌کند فقط

کمی مرا کنار بی‌دقیقه‌ای رها کند

دقیقه‌ای که زنده را به گور می‌کند فقط

دلم گرفته از تن و به گوشه‌ای نشسته‌ام

که پرده را به رنگ گام شور می‌کند فقط

فقط منم و اسکله و این شب سیاه‌تر

که ماهی زلال را به تور می‌کند فقط

چقدر مانده تا به انتهای ماجرا

چقدر مانده از کسی که دور می‌کند فقط

 

 

از : غلامحسین پرتابیان

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

و گفتی جان بده، جانی ندارم

چه نوحی من که طوفانی ندارم

خودم از گشنگی می‌میرم امشب

توهم هی:‌«نان بده!» ـ‌ نانی ندارم

بگو از حضرت آدم بپرسند

چرا من خوی انسانی ندارم

تمام فصل‌هایم سردِ سرد است

ولی خواب زمستانی ندارم

 

 

از : عباس شمشیری

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

وه چه بیگانگی غمناکی!

آوخ این فاصله ها را که چه بیدادگرند.

دست من آیا

آبنوس تر اندام تو را

باز صیقل خواهد داد؟

ماهی روشن چشمم آیا

باز در چشمه شفاف تنت خواهد گشت؟

باز هم قافله سرخوش انگشتانم

روی آن جاده ابریشم

آسیای تن عریانت را

هند تا هند سفر خواهد کرد؟

گردباد نفس گرم من آیا باز

جنگل خرم موهای بلندت را خواهد آشفت؟

ماهی روشنم چشمم آیا

باز در چشمه شفاف تنت خواهد خفت؟

وه چه بیگانگی غمناکی

آوخ این فاصله ها را که چه بیدادگرند!

 

 

 

از : محسن پزشکیان

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

صفحه ها مشکوک

ذهن ها بیمار

آدمیت مُرده

ابدیت برجاست

نُسخه ها پیچیده

گورها کنده شده

آخرهرحس غریب

خاطره ها نالیده

 

آزادی زندانیست

دلها پژمرده

نفرین دوعالم

برتن ما خورده

خاک اینجا چه نجیب

تن آنها نجس است

گور اینها کجاست

تا که بهرام بگیرد

برلبش سنگ گذارد

تاکه دندان نزند

به رگ خون عزیزان وطن

 

 

 

از : رسول آقازاده

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

به عیادت صمیمیّت

در بیمارستان دل رفتم

بر روی در نوشته بود

 

خطر مرگ!

مبتلا به میکروب غربت

 

از پشت شیشه نگاهش کردم

چه لاغر شده بود و چه نحیف می نمود

دانستم که روز وداع نزدیک است

 

مُشتهایش را باز نمود

کف دستش

قطره های اشکم بود

که روزی به او بخشیدم

 

به چشمهایم دست کشیدم

خشک بودند

از : آوا کوه بر

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

من نه عاشقى دارم

که از آن سوى آب ها

به دیدنم بیاید

نه شاهزاده اى هستم

نه دل به امواج مى بندم

نه به قلعه هاى ماسه اى ساحل

من شاعرى بى دست و پایم

در اقیانوس کلمات

غواص ساده لوحى

ساکن کتابخانه اى تاریک

زنى در جستجوى معنا.

 

 

 

از :مانا آقایی

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

شب ها این سقف لاعلاج

بدخوابمان می کند    چک چک کلمات

و چقدر تنهاییم اینجا و …

نیست کسی

جز شعر و من و خدا

 

 

از : آزیتا قهرمان

 

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

دنیا را دور هم زده باشی باز

جای دوری که نرفته ای .

با همین خیابانی که می خیزد به اتاقت

باید از خواب برخیزی

با خیابان ِ خانگی ات راهی شوی

راهی شوی که می رسد به خانه ی اول مان .

تازه می فهمی دنیا کوچکتر از آن حرف هاست که هر گردی گردو

و با این حساب

تمام رودها و دریا ها به دستشوئی ِ خانه تان

و تمام روسبی خانه ها

                         در تخت ِ خواب ِ تک نفره ات .

مثل این نیست

هیچ جای زمین را نرفته باشی و

                                   زمین

                                   با تمام ِ پستی بلندی هاش به تو رفته باشد ؟

مثل چندی پیش

که چندی مانده بود زمین را دور بزنی

دورَت زدم

و نفهمیدی از کجای این جهان خورده ای

به همدان

که جای کوچکی ست برای زیستن

بدون ِ هیچ چیز

بدون ِ همه چیز

و شهری ست با چشم های خمار آلود

                          که می خواهند

                          دنیا را خلاصه کنند     به مادینگی ت .

 

 

 

از : ایوب عبدل

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

 

وسوسه‌یِ جدایی،هربار

عاشق‌ترم می‌کند و باز

دنبالِ پژواکِ گلوله‌ها (تو را که بوسیده‌ام) بر رحل خواهم خواند.

و ترسان گنجشگکی را که زمستان پوشیده، می‌گویم

خواب بر درخت حرام است

و گوش بر تو که نشنیدی، رفتی

ـ « بر گورِ من برهنه شوید و پاهایتان

در حوضِ آب بشوئید و پس بروید

تا وسوسه جدای‌تان کند از هر بند»

خود را با تو تمام کرده‌ام

و در تدفینِ من آیه‌ای آمد که برهنه‌گی‌ات

بر گورِ من حرام می‌کند

گلوله‌ای که من را برد

می‌خندد.

 

 

 

از : احمد زاهدی

FacebookTwitterLinkedIn
ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی