عابر از کنار پنجره خانه گذشت
گوش از شنیدن باز ماند
و چشم از دیدن مــُرد
پنجره فریاد زد
او نیست …
او نیست …
او نیست …
از : سوسن اردکانی
این همه سرد که نگاهم می کنی
احساس می کنم زمستان شده است
اینقدر که یخ می بندد وجودم و
بعد خــُــرد می شود !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
حالا که رفته ای
دیگر برنگرد !
چرا که این مرد ِ عاشق
دیگر مرد شده است
دل به کسی نمی بندد !
از : م . محمدی مهر
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
- شعر, م. محمدی مهر
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴
تو چنگ ابرای بهار افتادم و در نمیام
چشمامو سرزنش نکن ، از پسشون بر نمیام
پیر شدم تو این قفس ، یه کم بهم نفس بده
رحم و مروتت کجاست ، جوونیامو پس بده
فکر نمی کردم بذاری
زارو و زمین گیر بشم
فکر نمیکردم که یه روز
این جوری تحقیر بشم
اون همه که دلم برات به آب و آتیش زده بود
حتی اگه سنگ بودی ، دلت به رحم اومده بود
دلش نخواست و نمی خواد یه روز به حرفام برسه
شادی می خواد رقیب من به آرزوهام برسه
پسند من تو هستی که این همه بخت من سیاست
دلبر خودپسند من قله ی خوشبختی کجاست
ازت می خواستم بمونی ، بهت می گفتم که نری
این روزا نیستی اما باز ، به پات می افتم که نری
تو فکرتم اما دلم
هی میگه فکرشم نکن
یه کم به فکر تو نبود
پس دیگه فکرشم نکن
از : حسین صفا
پرنده مُرده ، پرده ها کشیده ، تار بی صدا
شکسته زخمه و قلم و سوخته کتابها
نگاه قاب کج شده ، دچار وهم می شوم
و قطره قطره قطره دور می شود گذشته ، طا ــ
ــ قتم نمانده تا بگویم از شبی که رفته ای
شبی که چشم های من تمام خاک کوچه را
میان دستها گرفته ، یادگار رفتنت
و خاطرات کهنه را مرور می کنم دو با ــ
ــ ره شاید از دوباره ها ، تو بشکفی در این قفس
در این اتاق پر ز رنگِ خون و پر ، که انتظا ــ
ــر ِ دیدنم ، هلاک می کند اگر ، از آسمان
نیاورد خبر برای باورم کسی و یا
ستاره ای که هر سحر ز خواب من سفر کند
از آن مسافری که رفته بی خبر به نا کجا
در این هجوم وهم ها ، تو مانده ای برای من
شبی به خاطر خدا ، کمی از آن کجا بیا
از : مسعود ارشادی فر
دریا با این همه آب
رودخانه با این همه آب
تنگ بلور حتی…
با این همه آب
رخصت نمی دهد، این همه آب
تا بنگریم که
ماهی ها چگونه می گریند؟…
از : بیژن نجدی
- شعر, عباس معروفی
- ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۴