زیباترین حرفت را بگو
شکنجه ی پنهان ِ سکوت ات را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگویند
ترانه یی بی هوده می خوانید . ــ
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بی هوده گی نیست
چرا که عشق
حرفی بی هوده نیست .
حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطر ِ فردای ما اگر
بر ماش منتی ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود همیشه است .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۴ خرداد ۱۳۹۴
ما شکیبا بودیم .
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
وصف تواند کرد …
ما شکیبا بودیم .
به شکیبایی ِ بشکه یی بر گذرگاهی نهاده ؛
که نظاره می کند با سکوتی درد انگیز
خالی شدن ِ سطلهای زباله را در انباره ی خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه های مبتذل شادی ِ گربه گان و سگان ِ بی صاحب ِ کوی ،
و پوزه ی رهگذران را
که چون از کنارش می گذرند
به شتاب
در دست مالهایی از درون و برون بشکه پلشت تر
پنهان می شود .
ای محتضران
که امیدی وقیح
خون به رگهاتان می گرداند !
من از زوال سخن نمی گویم
[یا خود از شما ــ که فتح ِ زوال اید
و وحشت های قرنی چنین آلوده ی نامرادی و نامردی را
آن گونه به دنبال می کشید
که ماده سگی
بوی تند ِ ماچه گی اش را.] ــ
من از آن امید ِ بی هوده سخن می گویم
که مرگ ِ نجات بخش ِ شما را
به امروز و فردا می افکـَند :
« ــ مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه
باز نگشته باشد ؟»
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۴ خرداد ۱۳۹۴
مرگ را دیده ام من .
در دیداری غمناک ، من مرگ را به دست
سوده ام .
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده .
آه ، بگذاریدم ! بگذاریدم !
اگر مرگ
همه آن لحظه ی آشناست که ساعت ِ سُرخ
از تپش باز می ماند .
و شمعی ــ که به رهگذار باد ــ
میان ِ نبودن و بودن
درنگی نمی کند ،
خوشا آن دم که زن وار
با شادترین نیاز ِ تن ام به آغوشش کشم
تا قلب
به کاهلی از کار
با مانَد
و نگاه ِ چشم
به خالی های جاودانه
بر دوخته
و تن
عاطل .
دردا
دردا که مرگ
نه مُردن ِ شمع و
نه بازماندن ِ ساعت است ،
نه استراحت آغوش زنی
که در رجعت ِ جاودانه
بازش یابی ،
نه لیموی پُر آبی که می مَکی
تا آنچه به دور افکندنی است
تفاله یی بیش
نباشد :
تجربه یی ست
غم انگیر
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها ….
وقتی که گرداگرد ِ تو را مرده گانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
که تو را بدیشان بسته اند
با زنجیر های رسمی ِ شناسنامه ها
و اوراق ِ هویت
و کاغذهایی
که از بسیاری ِ تمبر ها و مُهرها
و مرکبی که به خوردشان رفته است
سنگین شده است ــ
وقتی که به پیرامن ِ من
چانه ها
دَمی از جنبش باز نمی ماند
بی آن که از تمامی ِ صداها
یک صدا
آشنای تو باشد ، ــ
وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده هاست …
آری ، مرگ
انتظاری خوف انگیز است ؛
انتظاری
که بی رحمانه به طول می انجامد .
مسخی ست دردناک
که مسیح را
شمشیر به کف می گذارد
در کوچه ها ی شایعه
تا به دفاع از عصمت ِ مادر خویش
برخیزد ،
و بودا را
با فریاد های شوق و شور ِ هلهله ها
تا به لباس ِ مقدس ِ سربازی در آید ،
یا دیوژن را
با یقه ی شکسته و کفش ِ برقی ،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین کند
در ضیافت ِ شام ِ اسکندر .
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناک
غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
جنگل ِ آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر این پهنه ی نومید فرود آمدند
که کتاب ِ رسالت شان
جز سیاهه ی آن نام ها نبود
که شهادت را
در سرگذشت خویش
مکرر کرده بودند .
با دستان ِ سوخته غبار از چهره ی خورشید سترده بودند
تا رخساره ی جلادان خود را در آینه ها ی خاطره بازشناسند .
تا دریابند که جلادان ایشان ، همه آن پای در زنجیران اند
که قیام ِ در خون تپیده ی اینان
چنان چون سرودی در چشم انداز ِ آزادی ِ آنان رُسته بود ــ
همه آن پای در زنجیران اند که ، اینک !
بنگرید تا چه گونه
بی ایمان و بی سرود
زندان ِ خود و اینان را دوستاق بانی می کنند ،
بنگرید !
بنگرید !
جنگل ِ آینه ها به هم در شکست
و رسولانی خسته بر گستره ی خاک فرود آمدند
که فریاد ِ درد ِ ایشان
به هنگامی که شکنجه بر قالب شان پوست می درید
چنین بود :
« ــ کتاب ِ رسالت ِ ما محبت است و زیبایی ست
تا بلبل های بوسه
بر شاخ ِ ارغوان بسرایند .
شوربختان را نیک فرجام
برده گان را آزاد و
نومیدان را امیدوار خواسته ایم
تا تبار ِ یزدانی ِ انسان
سلطنت ِ جاویدان اش را
بر قلمرو خاک
باز یابد .
کتاب ِ رسالت ِ ما محبت است و زیبایی ست
تا زهدان ِ خاک
از تخمه ی کین
بار نبندد » .
جنگل ِ آیینه فروریخت
و رسولان ِ خسته به تبار ِ شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار ِ شهیدان پیوستند
چونان کبوتران ِ آزاد پروازی که به دست ِ غلامان ذبح می شوند
تا سفره ی اربابان را رنگین کنند .
و بدین گونه بود
که سرود و زیبایی
زمینی را که دیگر از آن ِ انسان نیست
بدرود کرد .
گوری ماند و نوحه یی .
و انسان
جاوادانه پا در بند
به زندان ِ بنده گی اندر
بماند .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار .
ناز ِ انگشتای بارون ِ تو باغم می کنه
میون ِ جنگلا طاقم می کنه .
تو بزرگی مث ِ شب .
اگه مهتاب باشه
یا نه
تو بزرگی
مث ِ شب .
خود ِ مهتابی تو اصلا ، خود ِ مهتابی تو .
تازه ، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب ِ تنها باید
راه ِ دوری رو بره تا دم ِ دروازه ی روز ــ
مث ِ شب
گود و بزرگی
مث ِ شب .
تازه روزم که بیاد
تو تمیزی
مث ِ شبنم
مث ِ صبح .
تو مث ِ مخمل ِ ابری
مث ِ بوی علفی
مث ِ اون ململ ِ مه نازکی :
اون ململ ِ مه
که رو عطر ِ علفا ، مثل ِ بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون ِ موندن و رفتن
میون ِ مرگ و حیات .
مث ِ برفایی تو .
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه کوه
مث ِ اون قله ی مغرور ِ بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی …
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ،
ناز ِ انگشتای بارون ِ تو باغم می کنه
میون ِ جنگلا تاقم می کنه .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۳ خرداد ۱۳۹۴
دوست اش می دارم
چرا که می شناسم اش ،
به دوستی و یگانگی .
ــ شهر
همه بیگانگی و عداوت است . ــ
هنگامی که دستان ِ مهربان اش را به دست می گیرم
تنهایی ِ غم انگیزش را در می یابم …..
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
رگ بارهای اشک ، شوره زار ِ ابدی را باور نمی کند.
رگبار ِ اشک ، شوره زار ِ ابدی را بارور نمی کند .
رگبار های اشک ، بی حاصل است
و کاج ِ سرافراز ِ صلیب چنان پربار است
که مریم ِ سوگوار
عیسای مصلوب اش را باز نمی شناسد .
در انتهای آسمان ِ خالی ، دیواری عظیم فرو ریخته است
و فریاد ِ سرگردان ِ تو
دیگر به سوی تو باز نخواهد گشت ….
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام ِ خود را
با تو می گویم
کلید ِ خانه ام را
در دست ات می گذارم
نان ِ شادی های ام را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
این چنین آرام
به خواب می روم ؟
کیستی که من
این گونه به جد
در دیار ِ رویاهای خویش
با تو درنگ می کنم ؟
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
نه در خیال ، که رویاروی می بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد .
خاطره ام که آبستن ِ عشقی سرشار است
کیف ِ مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند.
خانه یی آرام و
اشتیاق ِ پُر صداقت ِ تو
تا نخستین خواننده ی هر سرود ِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه ِ میلاد ِ نخستین فرزند ِ خویش است ؛
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که نوازش ِ دست های گرم ِ تو
نطفه بسته است ….
میزی و چراغی ،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده ،
و بوسه یی
صله ی هر سروده ی نو .
و تو ای جاذبه ی لطیف ِ عطش که دشت ِ خشک را دریا کنی ،
حقیقتی فریبنده تر از دروغ ،
با زیبایی ات ــ باکره تر از فریب ــ که اندیشه ی مرا
از تمامی ِ آفرینش ها بارور می کند !
در کنار ِ تو خود را
من
کودکانه در جامه ی نودوز ِ نوروزی ِ خویش می یابم
در آن سالیان ِ گم ، که زشت اند
چرا که خطوط ِ اندام ِ تو را به یاد ندارند !
خانه یی آرام و
انتظار ِ پُر اشتیاق ِ تو تا نخستین خواننده ی هر سرود ِ نو باشی .
خانه یی که در آن
سعادت
پاداش ِ اعتماد است
و چشمه ها و نسیم
در آن می رویند .
بام اش بوسه و سایه است
و پنجره اش به کوچه نمی گشاید
و عینک ها و پستی ها را در آن راه نیست .
بگذار از ما
نشانه ی زنده گی
هم زباله یی باد که به کوچه می افکنیم
تا از گزند ِ اهرمنان ِ کتاب خوار
ــ که مادر بزرگان ِ نرینه نمای خویش اند ــ امان ِ مان باد .
تو را و مرا
بی من و تو
بن بست ِ خلوتی بس !
که حکایت ِ من و آنان عم نامه ی دردی مکرر است :
که چون با خون ِ خویش پروردم ِ شان
باری چه کنند
گر از نوشیدن ِ خون ِ من ِ شان
گزیر نیست ؟
تو و اشتیاق ِ پُر صداقت ِ تو
من و خانه مان
میزی و چراغی …
آری
در مرگ آورترین لحظه ی انتظار
زنده گی را در رویاهای خویش دنبال می گیرم .
در رویاها و
در امید های ام !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
نه امیدی ــ چه امیدی ؟ به خدا حیف ِ امید ! ــ
نه چراغی ــ چه چراغی ؟ چیز ِ خوبی میشه دید ؟ ــ
نه سلامی ــ چه سلامی ؟ همه خون تشنه ی هم ! ــ
نه نشاطی ــ چه نشاطی ؟ مگه راهش میده غم ؟ ــ
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید .
آسمان ِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن
تویی .
آسمان ِ روشن
سرپوش ِ بلورین ِ باغی
که تو تنها گُل ِ آن ، تنها زنبور ِ آنی .
باغی که تو
تنها درخت ِ آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی .
ای آسمان و درخت و باغ ِ من ، گُل و زنبور و کندوی من !
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی .
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴
لبان ات
به ظرافت ِ شعر
شـ*ـهو*انی ترین ِ بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند
که جاندار ِ غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت ِ انسان در آید .
و گونه های ات
با دو شیار ِ مورّب ،
که غرور ِ تو را هدایت می کنند و
سرنوشت ِ مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آنکه به انتظار ِ صبح
مسلح بوده باشم ،
و بکارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مـُـهر باز آورده ام .
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن ِ خود برنخاست که من به زنده گی نشستم !
از : احمد شاملو
- احمد شاملو, شعر
- ۰۲ خرداد ۱۳۹۴