امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
شعر

۹۰۷

 

جنگل ِ آینه ها به هم در شکست

و رسولانی خسته بر این پهنه ی نومید فرود آمدند

که کتاب ِ رسالت شان

جز سیاهه ی آن نام ها نبود

که شهادت را

در سرگذشت خویش

مکرر کرده بودند .

 

با دستان ِ سوخته غبار از چهره ی خورشید سترده بودند

تا رخساره ی جلادان خود را در آینه ها ی خاطره بازشناسند .

تا دریابند که جلادان ایشان ، همه آن پای در زنجیران اند

که قیام ِ در خون تپیده ی اینان

چنان چون سرودی در چشم انداز ِ آزادی ِ آنان رُسته بود ــ

همه آن پای در زنجیران اند که ، اینک !

بنگرید تا چه گونه

بی ایمان و بی سرود

زندان ِ خود و اینان را دوستاق بانی می کنند ،

بنگرید !

بنگرید !

 

جنگل ِ آینه ها به هم در شکست

و رسولانی خسته بر گستره ی خاک فرود آمدند

که فریاد ِ درد ِ ایشان

به هنگامی که شکنجه بر قالب شان پوست می درید

چنین بود :

« ــ کتاب ِ رسالت ِ ما محبت است و زیبایی ست

تا بلبل های بوسه

بر شاخ ِ ارغوان بسرایند .

 

شوربختان را نیک فرجام

برده گان را آزاد و

نومیدان را امیدوار خواسته ایم

تا تبار ِ یزدانی ِ انسان

سلطنت ِ جاویدان اش را

بر قلمرو خاک

باز یابد .

کتاب ِ رسالت ِ ما محبت است و زیبایی ست

تا زهدان ِ خاک

از تخمه ی کین

بار نبندد » .

 

جنگل ِ آیینه فروریخت

و رسولان ِ خسته به تبار ِ شهیدان پیوستند،

و شاعران به تبار ِ شهیدان پیوستند

چونان کبوتران ِ آزاد پروازی که به دست ِ غلامان ذبح می شوند

تا سفره ی اربابان را رنگین کنند .

 

و بدین گونه بود

که سرود و زیبایی

زمینی را که دیگر از آن ِ انسان نیست

بدرود کرد .

 

گوری ماند و نوحه یی .

و انسان

جاوادانه پا در بند

به زندان ِ بنده گی اندر

بماند .

 

 

از : احمد شاملو

 

 

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی