ما شکیبا بودیم .
و این است آن کلامی که ما را به تمامی
وصف تواند کرد …
ما شکیبا بودیم .
به شکیبایی ِ بشکه یی بر گذرگاهی نهاده ؛
که نظاره می کند با سکوتی درد انگیز
خالی شدن ِ سطلهای زباله را در انباره ی خویش
و انباشته شدن را
از انگیزه های مبتذل شادی ِ گربه گان و سگان ِ بی صاحب ِ کوی ،
و پوزه ی رهگذران را
که چون از کنارش می گذرند
به شتاب
در دست مالهایی از درون و برون بشکه پلشت تر
پنهان می شود .
ای محتضران
که امیدی وقیح
خون به رگهاتان می گرداند !
من از زوال سخن نمی گویم
[یا خود از شما ــ که فتح ِ زوال اید
و وحشت های قرنی چنین آلوده ی نامرادی و نامردی را
آن گونه به دنبال می کشید
که ماده سگی
بوی تند ِ ماچه گی اش را.] ــ
من از آن امید ِ بی هوده سخن می گویم
که مرگ ِ نجات بخش ِ شما را
به امروز و فردا می افکـَند :
« ــ مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه ی راه
باز نگشته باشد ؟»
از : احمد شاملو