میخواهم از این خاطره حرف بزنم
حالا ولی خیلی محو است- انگار چیزی نماندهاست-
خوب، سالها پیش بود، اولین سالهای بلوغ.
پوستی، انگار یاسمن
آن روز ماه اوت -ماه اوت بود؟-
هنوز فقط میتوانم چشمها را به خاطر بیاورم:
آبی، فکر میکنم، آبی بودند-
بله، آبی.
یک آبی کبود
.
.
از : کنستانتین کاوافی
ترجمه : محسن عمادی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
شبی که تورا در نور شمعها…….
می پرستیدم.
طلایی موهایت
بر بالشها و روتختی
سفیدی دلانگیزی پراکنده بود.
اوه تاریکی زوایا،
هوا گرم، وستارهها
قاب شده در چراغدانهای کشتی
امواج لمبر میخوردند در لنگرگاه
قایقها غژغژ میکردند،
صدای آواز مردانهای بیرون اسکله میآمد
وتو مرا دوست داشتی.
در عشق تو
گلهای بلند درخت گوشواره
آبیهای گاردنیا، لادن های سرخ،
درختان بالای تپه، جادههایی که ما طی کردیم
و دریایی که تو را
پیش از صخرهی هارتلند زاییده بود
سهیم بودند
تو با اینها مرا دوست داشتی
و با مهربانی آدمها،
روستائیان، ملوانان و ماهیگیران
و با پیرزنی که ما را اسکان داد و شام خوراند.
تو مرا با خودت دوست داشتی
که همهی اینها و بیشتر از اینها بود،
که تغییر کرد همان گونه که زمین
در فصل شکوفایی گلها
تغییر میکند
از : اف اس فلینت
مترجم : سوری احمدلو
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
پنج راه برای کشتن یک مرد
روشهای پر دردسر زیادی هست برای کشتن یک مرد
میتوانی او را وادار کنی صلیبی چوبی را
تا بالای تپه به دوش بکشد تا به آن میخاش کنی
برای اینکه کار خوب از آب درآید
نیاز به جمعیتی صندل پوش داری و
بانگ خروس،
خرقهای برای دریده شدن
تکهای اسفنج، اندکی سرکه و مردی که میخها را بکوبد.
یا میتوانی از آهنی بلند
نیزهای بسازی و حملهور شوی
به شیوهی سنتی
بکوشی تا زره آهنیناش را بشکافی
اما برای این کار هم
نیاز به چند اسب سفید داری
درختانی از انگلیس، مردانی با تیر و کمان و دست کم
دو پرچم، یک شاهزاده و قلعهای
تا ضیافتی برایت ترتیب دهند
اگر بخواهی همچون یک اصیلزاده رفتارکنی
و باد هم همراهیات کند
میتوانی آتش بنزین را بر سرش بریزی
در آن صورت نیاز داری به لجنزاری طولانی با باتلاقی در آن
تازه اگر پوتینهای سیاه، جعبههای مهمات، بازهم لجن و جای دندان موش و
هزاران ترانه و تعدادی کلاهِ گردِ فلزی را به حساب نیاوری
در عصر هواپیما، میتوانی فرسنگها بر فراز سر قربانیات پرواز کنی
و ترتیب کار او را تنها با فشار یک دکمهی کوچک بدهی
تمام آنچه میخواهی یک اقیانوس است تا میانتان فاصله بیندازد
دو دولت، دانشمندان وطنی، چندین کارخانه، یک دیوانه و
سرزمینی که تا سالها کسی نیازی به آن نداشته باشد.
پیشتر هم گفتم این راهها برای کشتن یک مرد پر مشقتاند
راه سادهتر، سرراستتر، بسیار بیدردسرتر این است که:
بدانی مردی جایی در میانهی قرن بیستم زندگی میکند و
او را به حال خود رها کنی.
از : ادوین بروک
ترجمه : سحر مقدم
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
کاش سرم را بردارم
و برای هفته ای در گنجه ای بگذارم و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی …
روی شانه هایم
جای سرم چناری بکارم
و برای هفته ای در سایه اش آرام گیرم …
از : ناظم حکمت
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
مرد با خود اندیشید:
- چه وقت می توانم یک دقیقه به او فکر نکنم؟
الان؟
رفت جایی نشست
و یک دقیقه به او فکر نکرد!
بعد بلند شد و به قدم زدنش ادامه داد
به فکر کردنش،
بیش تر
بدون وقفه
به زن!
از : تون تلگن (Toon Tellegen )
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
مردی که چمدانش را سالیان سال بازگذاشته بود
روزی بستش
و به سرزمین خود بازگشت
و نتوانست بازش کند.
از : هبرت ابی مراد
ترجمه : سهراب رحیمی
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
پیاز چیز دیگری ست.
دل وروده ندارد.
تا مغز مغز پیاز است
تا مغز مغز پیاز است
تا حد پیاز بودن
پیاز بودن از بیرون
پیاز بودن تا ریشه
پیاز می تواند بی دلهره ای
به درونش نگاه کند.
در ما بیگانگی و وحشی گری ست
که پوست به زحمت آن را پوشانده
جهنم بافت های داخلی در ماست
آناتومی پر شور
اما در پیاز به جای روده های پیچ در پیچ
فقط پیاز است.
پیاز چندین برابر عریان تراست
تا عمق شبیه خودش .
پیاز وجودی ست بی تناقض
پیاز پدیده ی موفقی ست.
لایه ای درون لایه ای دیگر به همین سادگی
بزرگ تر کوچک تر را دربرگرفته
و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی.
فوگ متمایل به مرکز
پژواکی که به کر تبدیل می شود.
پیاز این شد یک چیزی:
نجیب ترین شکم دنیا .
از خودش هاله های مقدسی می تند
برای شکوه اش.
در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها
مخاط و رمزیات.
و حماقت کامل شدن را
از ما دریغ کرده اند.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
به من گفت بیا
به من گفت بمان
به من گفت بخند
به من گفت بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم
…..
از : ناظم حکمت
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
در سنگی را می زنم .
- منم , اجازه ورود بده ,
می خواهم به درونت داخل شوم ,
و دوروبررا نگاه کنم,
تورا مثل هوا نفس بکشم.
- برو-سنگ می گوید.-
من کاملا بسته هستم.
حتا اگر تکه تکه شویم
باز بسته خواهیم ماند.
حتا اگر به شکل ماسه درآییم
هیچ کس را به خود راه نمی دهیم
در سنگی را می زنم.-
منم , اجازه ورود بده .
صرفا از روی کنجکاوی آمده ام
کنجکاوی ای که تنها فرصت اش زندگی ست.
می خواهم نگاهی به قصرت بیندازم,
وبعد, از یک برگ و یک قطره ی آب هم دیدن کنم .
برای این همه کار زمان کم آوردم.
میرایی من باید تورا متاثر می کرد.
- من از جنس سنگم –سنگ می گوید-
و ضروری ست که جدیت را حفظ کنم .
از این جا برو.
من فاقد عضلات خندیدنم.
در سنگی را می زنم .
- منم اجازه ورود بده .
شنیده ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست ,
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیبایی هایی بی مصرف,
مسکوت , بی طنین گام های کسی.
قبول کن که خودت چیزی از آن نمی دانی .
- اتاق هایی بزرگ و خالی –سنگ می گوید-
اما در آن ها جایی وجود ندارد.
زیبا, شاید, اما
خارج از حواس ناقص تو.
می توانی مرا بشناسی, اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد.
همه ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه درونم وارونه.
در سنگی را می زنم.
- منم , اجازه ورود بدده.
دنبال سر پناهی همیشگی در تو نیستم
من بد بخت نیستم.
من بی خانمان نیستم.
دوست دارم دوباره به دنیایی که درآنم برگردم.
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم آمد.
و برای اثبات این که در تو واقعا حضور داشته ام
چیزی جز کلماتی که هیچ کس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد.
- اجازه ورود نخواهی داشت –سنگ می گوید-
حس همیاری نداری.
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد.
حتا اگر چشم تیزبینی یافت شود
بدون حس همیاری به هیچ دردی نمی خورد.
اجازه ورود نخواهی داشت
تازه می توانی شمه ای از آن حس
شکل نخستینه ی آن, وتنها تصوری از آن را داشته باشی.
در سنگی را می زنم .
- منم ,اجازه ورود بده .
نمی توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم .
- اگر باور نمی کنی-سنگ می گوید –
از برگ بپرس ,همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره آ ب بپرس, همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تار موی سر خودت بپرس .
خنده مرا نمی گشاید, خنده, خنده ی بزرگ
خنده ای که با آن نمی توانم بخندم.
درسنگی را می زنم .
- منم, اجازه ورود بده .
من دری ندارم-سنگ می گوید.
از : ویسواوا شیمبوریسکا
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
پای کودک هنوز نمی داند یک پاست,
می خواهد یک پروانه باشد یا سیب.
از پس سنگریزه ها ,خرده شیشه ها
خیابان ها , پلکان ,
خاک سخت جاده ,
پی در پی به پا می آموزند که نمی تواند پرواز کند ,
نمی تواند چونان میوه ی گردی بر شاخسار باشد.
پای کودک ,
مغلوب , در نبرد
به زیر آمد
ومحکوم به زیستن در یک کفش شد .
به پیروی از شکل آن , کم کم در تاریکی
به تفسیر جهان پرداخت ,
در حالی که هرگز پای دیگرش را نمی شناخت , محصور ,
در ظلمت به دنبال زندگی می گشت , چون مردی نابینا .
ناخن های پا , شفاف
چون خوشه ای از در کوهی ,
سخت شدند , سخت چون شاخ
وکدورت ماده به خود گرفتند,
گلبرگ های ظریف کودک
پهن شدند , تعادلی نوین یافتند ,
به شکل بی چشم یک خزنده ,
سر سه گوش یک کرم ,
پینه از آنان رویید,
و خود را پوشاندند
با کوچک ترین کوه های آتشفشان مرگ ,
سنگواره شدن نا خواسته .
لیکن شیی کور افتان و خیزان می رفت
بی آن که شانه خالی کند یا باز ایستد .
ساعت های بسیار .
یک پای به دنبال پای دیگر ,
اکنون پای یک مرد ,
این زمان پای یک زن ,
بالاتر ,
یا پایین تر ,
گذرا از چمن زارها و معادن ,
انبارها , دفاتر-
به جلو
به عقب , به درون
یا پیشاپیش خویش .
پا با کفش خود کار کرد,
به زحمت مجال آن را داشت
که بندها را برای عشق ورزیدن یا خفتن
باز کند .
با رفتن او , کفش ها می رفتند,
تا آن جا که همه وجود مرد در جاده اش فرو افتاد.
آن گاه او به زیر زمین خزید
وچیز دیگری ندانست ,
چه در آن جا اشیا , همه ی اشیا ممکن سایه گونه اند .
او هرگز ندانست که دوران پا بودن اش به سر آمده است – چه به این علت
که دفن اش کرده باشند تا پرواز را به او بیاموزند,
وچه به این دلیل که ممکن است
به یک سیب بدل شود.
از : پابلو نرودا
ترجمه : احمد محیط
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
تو را به جای همه زنانی که نشناختم دوست دارم .
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیستم دوست دارم .
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب میشود
و برای نخستین گلها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمیدارم دوست میدارم .
بی تو جز گستره یی بیکرانه نمیبینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینهی خویش گذشتن نتوانستم
میبایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش میبرند.
تو را دوست میدارم برای خاطر فرزانهگیات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمیدارم
میاندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من میتابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشهزار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز
از : پل الوار
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
هنگامی که تو را به یاد میآورم
و از تو مینویسم
قلم در دستام شاخه گلی سرخ میشود
نامات را که مینویسم
ورقهای زیر دستام غافلگیرم میکنند
آب دریا از آن میجوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند
هنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی باران بر میزم میبارد
و بر سبدِ کاغذهای دور ریختهام
گلهای بهاری میرویند
و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرند
وقتی آنچه نوشتهام را پاره میکنم،
کاغذ پارههایام
قطعههایی از آینهی نقره میشوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند.
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم.
از : غادهالسمّان
مترجم: فاطمه ابوترابیان
- شاعران خارجی, شعر
- ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۴