توانا بود هر که دارا بود
زثروت دل پیر برنا بود
پر قو بود پول را رختخواب
هنر رختجوابش مقوا بود
به ثروت هر ان ابله بی سواد
به نزد کسان وه! چه اقا بود
همه سهم استاد دانشکده
پشیزی حقوق و مزایا بود
به لیفتینگ و ماساژ و میزامپیلی
ننه کبلعلی هم گلارا بود
به زور روژ و سایه و خط لب
اگر پیرو عفریته زیبا بود
توانا بود هر که دارا بود
زثروت دل پیر برنا بود
بنوشند بازاریان خون خلق را
کشان خون مردم گوارا بود
کدامین کس از شاعری برج ساخت
چه حافظ چه سعدی چه لورکا بود
ره کسب پول و درم دزدی است
که از درس و تحصیل دارا بود ؟
از این پس پدر زیر خرج گران
بزاید برش کار , ماما بود
از این پس پسر می نویسد دگر
هر انکس که نان داد بابا بود
توانا بود هر که دارا بود
زثروت دل پیر بنا بود
از : شاهکار بینش پژوه
احساس می کنم که تو را مثل دیگران…
از دست می دهم و خدا مثل دیگران…
تنها نگاه می کند و دم نمی زند
در ازدحام گنگ صدا مثل دیگران
من مانده ام و تو انگار رفته ای
با انتظار ثانیه ها مثل دیگران
گفتی که فرق می کند این ماجرا بگو
در انتهای قصه چرا مثل دیگران-
باید دوباره دورترین نقطه ها شویم
از ذره های عشق جدا مثل دیگران
از: شیدا کریمی
نگران نباش
همه چیز را برداشته ام
یک پلیور نارنجی، کادوی تولدم از طرف تو
ته بلیط فیلمهایی که با هم در سینما دیدیم
دستکشهای بزرگ من، یادگار دستهای کوچک تو
کفشهایی که پا به پا تجریش تا ونک را با ما می آمدند
و پینک فلوید که در گوشهایمان آواز میخواند
گفتم که همه چیز را برداشته ام
حالا آنقدر سنگین شده ام
که هواپیما نمیتواند از روی باند فرودگاه
بلند شود
از : اهورا گودرزی
در اتاقی دلگیر ، طعم تلخ سیگار
مدرک پی اچ دی ، بر فراز دیوار
صف کوتاه شعور ، صف طولانی نان
قرص ، ده تا ده تا ، چای ، لیوان لیوان
نرودا در تبعید ، مرگ پاک لورکا
لحظه ای با نیچه ، سفری با کافکا
کاتبان در مسلخ ، این جماعت در خواب
صادق زنده به گور ، بوف کورش نایاب
قهوه تلخ خاچیک ، فال شیرین مادام
قلمی بی جوهر ، جدولی نیمه تمام
شاملو در محبس ، شعر غمگین فروغ
دوستت دارم ها ، همه نیرنگ و دروغ
لاشه اندیشه ، دفن در پرلاشز
از خود ژان پل سارتر تا کلام مارکز
پوزه بند سانسور ، شیهه ی یک شاعر
عشق زیر پوتین ، مردمان عابر
شعر عاشقونه گفتن این روزا باعث خنده س
وقتی تو دل گلوله ، شوق کشتن پرنده س
از : شاهکار بینش پژوه
خسته بودیم و جاده لج میکرد
راه را بی بهانه کج میکرد
بی تفاوت به راه میرفتیم
باز هم اشتباه میرفتیم
مثل دیوانهای که میداند
اینکه دیوانه هست و میماند
عشق را جور دیگری دیدم
اینکه هرگز تو را نفهمیدم
مثل یک اتفاق افتادی
زندگی را تو یاد ِمن دادی
من پر از خاطرات بد بودم
من فقط اشک را بلد بودم
مثل کابوسهای تکراری
سالهایی که کنج انباری
خنده در جیبهای شب جا ماند
” من ” برای همیشه تنها ماند
با تو فردا دوباره روشن شد
مپل هر شایدی که حتماً شد
غرق رویای آخرین ” امروز ”
خوب بودیم تا همین امروز
تا رمان ِ سیاه ِ قابی که …
هر دو تسلیم ِ انتخابی که …
من، تو، یا مرگ، مرگ بی تردید
بغض نارنجکی که میترکید
منفجر شد تمام این رویا
عشق پاشید روی کاغذها
در دل قاب عکسمان مردی
مثل لبخند من ترک خوردی
باز این عکس بود و چشمانش
قفل این قاب بود و زندانش
عشق حتی هنوز حس میشد
چشم در چشم منعکس میشد
آخر جاده را عوض کردی
تا بگویی که بر نمیگردی
از : مهسا زهیری
تمام مدت شب اضطراب نوشیدم
و مثل ماهی ِ تشنه حباب نوشیدم
برای بی تو نشستن چقدر بی تابی …
چقدر دلهره و التهاب نوشیدم
نپرس بی تو چه حالم ، چه می کنم بی تو
شبیه بغض ِ کویرم ، شهاب نوشیدم
تمام ِ مدت شب تشنه بودم و آخر
به اعتماد نگاهت سراب نوشیدم
چه التهاب عجیبی ،چه رنج جانکاهی
تمام مدت شب اضطراب نوشیدم .
از : محمدرضا میرزایی
یک ربع دیگر، پشت پرچین، لحظهی دیدار
کفش سفید راحتی، پیراهن گلدار
شاید بیاید از همین ور، با همان لبخند
شاید که من دستی بلرزانم بر این گیتار
من یاسها را میشناسم، هیچ یاسی نیست
کاین گونه عطرش را بپاشد بر تن دیوار
با گیسوانش، خواب خیس ابرها در دشت
یا نه، غباری زرد در آغوش گندمزار
او با صدای کفشهایش پشت آلاچیق
میآید و پر میکشند آن دستههای سار
من با همین گیتار، مثل کولیان دشت
بسیار نام عطریش را خواندهام، بسیار
شبهای موج یاسها در غرفههای خواب
شبهای چشم باغها در خواب و من بیدار
دلتنگ، پشت شاخههای بید، چون مجنون
سرمست، در پس کوچههای عشق، چون عطّار
چون قطره اشکی تا شوم بر گردنش آویز
چون لکه ابری تا شوم بر شانهاش آوار
یک ربع دیگر، در میان جاده، سرخ و سبز
رقص گل پیراهنش در لحظهی دیدار
از : شهرام محمدی (آذرخش)
شبی دیگر است
مهتاب می تابد و
پریشانیم را رسوا می کند
و ساعت با نیشخندش
گذشت نیمه شب را
به رخ این چشمان بی خواب می کشد
جملات آخرت آرام بر روی احساسم تاب می خورند
و هنوز احساس بی تو بودن
بی تاب روی کاغذ جان می دهد
از : الناز غیابی
نمیدانم دلم تنگ است
دلم در آرزوی یک نگاه پاک وبی رنگ است
نگاه آسمانم دیگر آبی نیست
شبم تیره فروغ ماهتابی نیست
کویرم تشنه
باغم خشک
به چشم چشمه سارم دیگر آبی نیست
بنفشه پای سروم مُرد
دلم ازهجرت انسانیت افسُرد
نمیدانم چه کس آمد
که روح حُرّیّت آزادگی
وهرچه ارزش بود با خود بُرد
زبانی تازه رایج شد
سیاه آمد سپیدی مُرد
وحرص آمد قناعت بُرد
نشان ازمژده ای واز نویدی نیست
خبر جز از ریا و شید وکیدی نیست
نمیدانم گناهم چیست
ازاین تشویش میلرزم
خداوندا درونم کیست
چرا یک لحظه آرامش فراهم نیست
چرا شادی وغم همسنگ گردیده
چرا تا اینقدریکسان شده
همرنگ گردیده
چرا ذهنم شده مملوّ ازاین چون چراییها
چرا دیگر به چشم اشکی
به لب آهی نمیآید
از این از خود جداییها
مگر انسانیت مرده ست ؟
مگر آن فطرت پاکی
که تو با خاک بسرشتی
دگر افسُرده پژمرده ست ؟
خداوندا
کجا ماها خطا کردیم
کجا برخود جفا کردیم
نمی دانم نمیدانم
وازین تشویش چون دریای نا آرام
به خود می پیچم وبر خویش میغُرم
تبه گشته چرا عمرم
از : رحیم سینایی
آهسته شب از کنار دیوار گذشت
آهسته که انگار نه انگار گذشت
یکباره هجوم خاطراتی وحشی
آن لحظه میان خواب وبیدار گذشت
آن لحظه که با خنده سلامم کردی
آن لحظه که، آه، کارم از کار گذشت
گفتم بروم قید تورا هم بزنم
یک فعل هزار باره تکرار-گذشت-
***
آن دختر کولی چه به روزت آورد
آن شب که برای آخرین بار گذشت
آن دختر کولی که از این پس کوچه
با چار قد آبی گلدار گذشت
یادت نرود جواب خوبی هایش
من با تو نمی ….خدا نگهدار، گذشت
***
من ماندم و قلبی که فرو ریخته بود
بی معرفت از کنار دیوار گذشت
من ماندم و یک اتاق خالی، یک عکس
من ماندم و یک پاکت سیگار، گذشت ….
از : غلامرضا قاسمی
در این غزل دوباره تو را آفریده ام
امشب قدم گذاشته ای روی دیده ام
با دیدن نگاه تو روشت ترین شبم
من ماه را به خلوت دنجی کشیده ام
دستام بوی یک تپش ساده می دهد
من سیبی از بهشت خداوند چیده ام؟!
نه، فکر چشم های تو بودم که آمدی
من جرعه جرعه جرعه تو را سر کشیده ام
مستم چنان که نفهمیدم از کجا
هی پنجه پنجه دست خودم را بریده ام
خونم حلال عشق، که درگیر او شدی
من عشق را از آتش دست تو چیده ام
حالا برای چه نگرانی؟!…برای چه؟!…
وقتی که با تو من به خدایم رسیده ام
از : عبدالرضا کوهمال جهرمی
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود
با سار ِ پشت پنجره جایم عوض شود
هی کار دست من بدهد چشم های تو
هی توبه بشکنم و خدایم عوض شود
با بیت های سر زده از سمت ِ ناگهان
حس می کنم که قافیه هایم عوض شود
جای تمام گریه ، غزل های ناگــــــزیر
با قاه قاه ِ خنده ی بی غم عوض شود
سهراب ِ شعرهای من از دست می رود
حتی اگر عقیده ی رستم عوض شود
قدری کلافه ام و هوس کرده ام که باز
در بیت های بعد ، ردیفم عوض شود
حـوّای جا گرفته در این فکر رنج ِ تلخ
انگــار هیچ وقـت به آدم نـمی رسد
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود ؟
از : الهام دیداریان