امروز :جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

 

به پیوست این شعر

خود را

در باقیمانده ی سپیدی کاغذ می پیچم

بگو

حضرت مرگ بیاید

دیگر زندگی شعر تازه ای ندارد

 

از : مینو نصرت

ادامه مطلب
+

 

چراغ ساعت شش روی ریل ها روشن

قطاری آمد از آغاز ماجــــــرا روشن

 

به این که؛ هیچ کسی مثل من نمی پلکد

قطار پلک نزد از ستـاره تا روشن

 

از آن سوی پرده ، آفتاب پیدا شد

و بعداز آن ،شب، گسترده شد،هوا روشن

 

قطار آمده با کفش های آهنی اش

به اتفاق زنی تازه ردپا روشن

 

زنی که از پس پرده به آفتاب شبیه

زنی که کرده تمام دریچه را روشن

 

سکوت کرده در آن ایستگاه سرد سپید

به خود نهیب زدم تا شود صدا روشن

 

سلام کردم و زن ایستگاه را نگریست

که بود در وسط برف جا به جا روشن

 

قدم به دیده ی ما می نهید خانم! نه؟

چه تازه اید و چه خوبید! چشم ما روشن!

 

تمام دهکده از عطر یاس پر شده است

گلی نمانده به جز ‹نرگس› شما روشن

***

به آخر رویا می رسم و چشمانم

رسیده اند به پایان ماجرا خاموش

 

چرا دروغ بگویم ردیف را خانم؟!

نیامدید و زمین ماند بی صدا ـ‌‌‌‌‌‌‌ خاموش ـ

 

نیامدید و ندیدید روی ریل آیا

چراغ ساعت شش روشن است یا خاموش؟

 

 

از : مجتبی صادقی

 

ادامه مطلب
+

 

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا

چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا

 

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع

من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا

 

سبزه نو خیز و هوا خرّم و بستان سر سبز

بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

 

ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی

چه کنی بند ز بندم همه یکبار جدا

 

دیده ام بهر تو خون بار شد ای مردم چشم

مردمی کن ، مشو از دیده ی خون بار جدا

 

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این

مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا

 

می دهم جان ، مرو از من وگرت باور نیست

بیش از آن خواهی بستان و نگه دار جدا

 

حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی

گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا

 

 

 

از : امیر خسرو دهلوی

 

 

ادامه مطلب
+

 

بوی ترانه های ازل می دهد لبت

خوش باش خوش که طعم عسل می دهد لبت

 

لب نیست نازنین! ملکوت ملاحت است

بوی سبوی عزوجل می دهد لبت

 

بگشای آن طراوت فرزانه را که باز

ماراشبانه ذوق غزل می دهد لبت

 

الله اکبراز تو که با خمر بوسه ای

معنای ناب خیر عمل می دهد لبت

 

گل شرم گونه های تو خود وحی منزل است

بوی ترانه های ازل می دهد لبت

 

 

از : علی هوشمند

 

ادامه مطلب
+

 

گمان نمی کنم این دست ها به هم برسند

دو دل شکسته ی در انزوا به هم برسند

 

ضریح و نذر رها کن ،بعید می دانم

دو دست دور به زور دعا به هم برسند

 

کدام دست رسیده به دست دلخواهش

که دست های پراز زخم ما به هم برسند

 

شکوه عشق به زیر سؤال خواهد رفت

وگرنه می شود آسان دوتا به هم برسند

 

فلک نجیب نشسته است وموذیانه به فکر

که پیش چشم من آن دو چرا به هم برسند

 

نشانی ده بالا به یادمان باشد

مگر دو دور در آن دورها به هم برسند

 

 

از : محمد رضا رستم پور

 

ادامه مطلب
+

 

اسم من چیست؟ خدایا چه کنم یاد م نیست

امشب آماد ه شدم تا چه کنم یاد م نیست

 

من که همسایه نزدیک شقایق بود م

پا شدم آمد م اینجا چه کنم یادم نیست

 

من چرا از تو برید م وچرا برگشتم

وبنا شد که دلم را چه کنم یا د م نیست

 

من نشانی دل دربدرم را بانو

از تو پرسید ه ام اما چه کنم یاد م نیست

 

این نوشته غزل کیست که من می خوانم

اسم او چیست؟خدایا چه کنم یاد م نیست

 

 

از : هادی حسنی

 

ادامه مطلب
+

 

شبی شناخت دلت را و نی‌لبک برداشت
برای از تو سرودن دلش ترک برداشت

چه آسمان سپیدی مقابلش رویید
دو بال سبز به ابعاد شاپرک برداشت

در آرزوی بهاری همیشه جاویدان
خیال سبز ترا مثل یک محک برداشت

شبیه آدم عاشق گناه را فهمید
وسیب چشم تو انگار بوی شک برداشت

درست لحظه‌ی چیدن…چه خواب شیرینی
میان هق‌هق باران دلش ترک برداشت

 

 

از : مریم اسکندری گندمانی

 

ادامه مطلب
+

 

درست اول این نوبهار عاشق شد
دلم میان همین گیرو دار عاشق شد

زنی که صاعقه وار آمد و ببادم داد
به یک اشاره دلش بیقرار عاشق شد

به شوق لحظه دیدار اشک می ریزم
دوباره ساعت شماته دار عاشق شد

ببین هماره دو چشمش ز اشک لبریز است
ستار و تار و ترانه و یار عاشق شد

بس است این همه بیهودگی دلم خوش نیست
دوباره شاعر این روزگار عاشق شد

 

 

از : عبدالله اسفندیاری

 

ادامه مطلب
+

 

لم داده یک کفتار در پایان این شعر
با احتیاط آقا! نیا! میدان مین! – شعر-

تو لذت آن میوه‌ی ممنوعه بودی
من شاعرِ بی واژه‌یِ بی سرزمین، شعر!

یا روی پاکت‌ها خودم را می‌نویسم
یا می‌کشم دور خودم دیوار چین – شعر-

تقدیر من یک عمر پرسه در خیابان
با آدمک‌های غلیظ و ته‌نشین، شعر!

حالا بیا نزدیک، فالت را بگیرم
حافظ که نه! با خون شاعر بر زمین – شعر-

بغض تمام ابرها را من سرودم
باران نمی‌بارد بیایی زیر این شعر!

 

 

از : عبدالحسین انصاری

 

ادامه مطلب
+

 

عادت نکرده ام به حضور غریبه ها
در اجتماع ساکت و کور غریبه ها
تو با منی ؛ وگرنه که حتما شکسته بود
این ساده ی تکیده به زور غریبه ها
تو با منی ؛ اگرچه خودت منکرش شوی
تو بامنی ؛ اگرچه … به گور غریبه ها !
تا حد این حضور صمیمی نمی رسد
هرگز نگاه و دست و شعور غریبه ها
عادت نکرده ام – نه که عقلم نمی رسد –
این که پرم گرفته به تور غریبه ها …
… آری ! تو شعر روشن هر صفحه ی منی
در لابه لای وهم سطور غریبه ها !

 

 

از : غزل کریمی

 

ادامه مطلب
+

 

رد شد درست یک دو قد م از مقابلم

آرام ریخت پشت قد م های او دلم

 

تبدیل شد به حس هبوطی که عاقبت

با چشم های بسته فرو برد در گلم

 

دریا نبود،…بود ولی، رد گام هاش

طرحی همیشه ریخت بر اندوه ساحلم

…..

یک اتفاق نه…که بیفتد و بگذرد

آمد نشست،هم نفسم شد وقاتلم

 

حالا تمام رهگذران مکث می کنند

این نقش رد پای شما هست یا دلم

 

 

از : فاطمه قاعدی

 

ادامه مطلب
+

 

هرگز نخواستم که بگویم تورا چه قدر

عاشق شدم؟ چه وقت؟چگونه؟ چرا؟ چه قدر؟!

 

هرگز نخواستم که بگویم نگاه تو

از ابتدای ساده این ماجرا چه قدر ـ

 

من را شکست،ساخت،شکست و دوباره ساخت!

من را چرا شکست؟ چرا ساخت؟ یا چه قدر…؟

 

هرگز نخواستم به تو عادت کنم ولی

عادت نبود حسی از آن ابتدا چه قدر

 

مانند پیچکی که بپیچد به روح من

ریشه دواند و سبز شد و ماند تا … چه قدر ـ

 

تقدیر را به نفع تو تغییر می دهند

اینجا فرشته ها که بدانی خدا چه قدر ـ

 

خوبست با تو،با همه بی وفائیت

قلبم گرفته است،نپرس از کجا؟ چه قدر؟!

 

قلبم گرفته است،سرم گیج می رود

هرگز نخواستم که بدانی تو را چه قدر…

 

 

از : نغمه مستشارنظامی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی