اما نمیدانی چه شبهایی سحر کردم!
بیآنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
هرگز نشد کاید بسویم هالهای یا نیمتاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیش بر گردن
با زخمههای دمبهدم کاه نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
در ساز این
میرنده تن غمناک مینالد
وین کیست؟ گفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهی مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک میمالد!
آنگه دو دست مردهی پی کرده از آرنج
از روبرو میآید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست؟
تا میرسم در را برویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
قهقاه میخندد
وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهی خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید:
«بنشین
شطرنج…»
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیش
یا روشنای روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهی همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانهمان ، روی گلیم تیره وتاری
با پیر دُختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد،
غرق عرصهی شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
چندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرینآبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
ناگه
زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بیپایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مراهم پارهای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت : این برجها را مات کن!
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خندخندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
پوشیده میخندند با هم پیر فر زینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهی اینان
آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهی بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، میدانم
زنم نالید
آنگاه اسب مردهای را
از میان کشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت:
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت:
خواهی دید!
ناگاه دیدم
آه !گویی قصه می بینم
ترکهای تندر، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
اکنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز
افشاندم
بر نطع خونآلود این شطرنج رؤیایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهره های شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار ؟
آنجا اجاقی بود روشن … مُرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هردم افزونبار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها
وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهی ناودانها بود
و سقفهایی که فرو می ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر
کناری ناگهان می شد صلیب ما
افسوس
انگار درمن گریه می کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر…
از : مهدی اخوان ثالث