امروز :دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

۱۵۵۶

غم نان آنقدر بزرگ نبود
ولی از کاهمان چه کوهی ساخت
از همان دردهای کوچک مان
واقعا مرگ با شکوهی ساخت

      ***

روی زانوت دست بگذاری
مثل یک قهرمان بلند شوی
و ببینی به پات زنجیر است
نشود سوی مقصدت بروی

    ***

گم شوی توی زندگی خودت
مثل یک موش توی تو در تو
هی بیفتی به دامن تله ها
و نفهمی ته اش پنیرت کو

     ***

زیر این بارهای اجباری
نشکنی ناگزیر خم بشوی
بعد با فکر چاره جویی درد
بروی ساکن حرم بشوی

     ***

هی بگویند اهل کار نبود
و تو مادام خرد تر بشوی
به هوایی که دست بردارند
بروی کار کارگر بشوی

    ***

تف کنی روی مدرک و عنوان
ماله و بیل همدمت بشوند
بعد هی حرف های پشت سرت
لکه ی روی دامنت بشوند

      ***

هیفده سال حفظیات چرند
هیفده سال آب بابا نان
هیفده سال خون دل خوردی
برسی عاقبت کجای جهان

    ***

درس خواندی به عشق حظ پدر
که عصاگیر پیری اش بشوی
مثل یک مرد درس خواندی درس
باعث سر به زیری اش بشوی

    ***

بیست و چندین بهار طی شده است
و تو نان آور پدر نشدی
به خودت فحش می دهی که چرا
سال ها یاور پدر نشدی

    ***

غم نان عود می کند تا باز
رشته هایت به پنبگی بروند
روزها بی پشیز در جیبت
صبح تا عصر هی سگی بروند

    ***

با خودت فکر می کنی که خدا
کرم اش را کجا رها کرده است؟
که خدا هم شبیه آدم هاست؟
که خدا هم همیشه نامرد است؟

    ***

می روی پارک چای می نوشی
می روی بغض می خوری با چای
بغض یعنی نه راه پس و نه پیش
می زنی توی پارک داد:” آهای

    ***

این جهان طبق اقتضای خودش
گاه مغرور و گاه ملتمس است
اولش نطفه آخرش لاشه
زندگی چوب هر دو سر نجس است.”

    ***

با خیالی که تو جنون داری
دل مردم برات می سوزد
و نگاه عجیب وق زده شان
بر دهانت سکوت می دوزد

    ***

می روی دورتر شوی از پارک
فال حافظ به دست می آیند
بچه های لطیف فال فروش
که تو را مثل گرگ می پایند

    ***

فال با طعم مرغ عشقی که
دلش از بال و پر زدن خالی است
غزل غم مخور اگر باشد
باز هم شعر تلخ و بی حالی است

    ***

شب رسیده است و تو نفهمیدی
که تنت را به خانه تان بردی
کاش امشب کسی نپرسد که
“داداشی جون واسم چی آوردی؟”

    ***

همه خوابند و خانه تاریک است
همه خوابند و خانه بغ کرده است
همه خوابند و باز بدجوری
بی کسی خانه را قرق کرده است

    ***

در سر بالشم پر از فکر است
خواب با چشم هام درگیر است
ترس دارم ببینم امشب هم
توی کابوس پام درگیر است

    ***

مثل یک قهرمان بلند شوم
باد موهام را سفید کند
بعد طوفان بیاید و من را
مثل یک وهم ناپدید کند

    ***

فکر کن روز سگ دو و شب جنگ
زندگی اتفاق خوبی نیست؟
نه در و پنجره نه یک روزن
سرنوشتت اطاق خوبی نیست؟

    ***

مثل یک قهرمان بلند شدم
به زمین خوردم و اسیر شدم
خواستم تا جوانه ای بزنم
بیست و چندین بهار پیر شدم

    ***

غم نان آنقدر بزرگ نبود
ولی از کاهمان چه کوهی ساخت
از همان دردهای کوچک مان
واقعا مرگ با شکوهی ساخت

از: محسن حسین پور

FacebookTwitterLinkedIn
دیدگاه ها
تعداد دیدگاه ها : بدون دیدگاه






خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی