امروز :جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳

آری، تو آن‌که دل طلبد آنی.

اما

افسوس!

دیری‌ست کان کبوتر خون‌آلود،

جویای گمشده‌ی جادو،

پرواز کرده است…

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم

گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز

از بیدلی آن را ز در خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است

ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما

پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم

و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر

سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند

ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت

بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان

مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر “امید” که صد بار

عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

از : مهدی اخوان ثالث (م.امید)

می دَمَد شبگیر فروردین و بیدارم

باز شبگیری دگر

وز سال دیگر، باز

باز یک آغاز …

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار ِ زاد ِ ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پُر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

 

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دو دیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

 

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا ایا همین رنگ است ؟

 

تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست

سوی بهرام ، این جاوید خون آشام

سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم

که می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام

و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی

و اکنون می زند با ساغر “مک نیس*” یا “نیما”

و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما

سوی اینها و آنها نیست

به سوی پهندشت بی خداوندی ست

که با هر جنبش نبضم

هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند

 

بهل کاین آسمان پاک

چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد

که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان

پدرشان کیست ؟

و یا سود و ثمرشان چیست ؟

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

 

به سوی سرزمینهایی که دیدارش

بسان شعله ی آتش

دواند در رگم خون نشیطِ زنده ی بیدار

نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار

چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم

که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم

کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار

به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار

و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور

“کسی اینجاست ؟

هلا ! من با شمایم ، های ! … می پرسم کسی اینجاست ؟

کسی اینجا پیام آورد ؟

نگاهی ، یا که لبخندی ؟

فشار گرم دست دوست مانندی ؟”

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه

مرده ای هم رد پایی نیست

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ

ملول و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ

وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر

به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که می خواند:

“جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد…”

 

وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها

پس از گشتی کسالت بار

بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار

“کسی اینجاست ؟”

و می بیند همان شمع و همان نجواست

که می گویند بمان اینجا ؟

که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور :

خدایا “به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟”

 

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم

کجا ؟ هر جا که پیش اید

بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما

زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر.

 

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود

وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد : دیر

 

کجا ؟ هر جا که پیش اید

به آنجایی که می گویند

چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

و در آن چشمه هایی هست

که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن

و می نوشد از آن مردی که می گوید:

“چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی

کز آن گل کاغذین روید ؟”

به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست

که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا**

نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست

 

کجا ؟ هر جا که اینجا نیست

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن ، ز سیلی خور

وزین تصویر بر دیوار ترسانم

درین تصویر

عُمَر با سوط ِ بی رحم خشایَرشا

زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا

به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من

به زنده ی تو ، به مرده ی من.

 

بیا تا راه بسپاریم

به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده

به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست

و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

که چونین پاک و پاکیزه ست

 

به سوی آفتاب شاد صحرایی

که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی

و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا

می اندازیم زورقهای خود را چون کـُـلِ بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم

که باد شرطه را آغوش بگشایند

و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام

 

بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین

من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی فرجام بگذاریم

 

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

* لوئیس مک نیس ، شاعر ایرلندی

** تاراس بولبا (ویکیپدیا)

 

 

 

بگیر فطره ام اما مخور برادر جان

که من در این رمضان

قوت ِ غالبم غم بود …

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

 

… عُقدۀ خود را فرو می خورد ،

چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

و به دُشخواری فرو می برد ؛

لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود …

 

…«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟

یک فریب ساده و کوچک .

آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جر با او نمی خواهی .

من گمانم زندگی باید همین باشد .

 

آه ! … آه ! امّا

او چرا این را نمی داند ، که در اینجا

من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟

شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !

ای فغان ! فریاد !

من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟

که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .

که دل ِ من هم دل است آخر ؟

سنگ و آهن نیست .

او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟

آه ، آه ای کاش

گاهگاهی بچه را نیز می آورد.

کاشکی … امّا … رها کن ، هیچ »

و رها می کرد .

او رها می کرد حرفش را .

حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .

و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش.

 

اغلب او اینجا دهان می بست

گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .

شاتقی، این ترجمان ِ درد ،

قهرمان ِ درد ،

آن یگانه مرد ِ مردانه .

پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .

و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .

او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .

و سپس با کوشش ِ بسیار

عقدۀ خود را فرو می خورد .

چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

و به دُشخواری فرو می برد ؛

لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.

تا چها می کرد ، خود پیداست،

چون گـُـوارد ، یا چه می آرد

جرعۀ خنجر به کام و سینه و حنجر ؟

و چه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !

دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .

زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .

گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .

چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .

خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .

تنگنا غمراهه ای ، نَقبِ خراش و خون .

 

شاتقی آنگاه

چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ،

می کشید آهی و می کوشید

ــ با چه حالتها و حیلتها ــ

باز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،

با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا می کرد .

لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،

از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد .

و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ،

ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــ

در خطوط ِ چهرۀ او ، جا نمی افتاد .

حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد .

شاتقی آنگاه در می یافت .

روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد .

همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ،

ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ

تکّۀ وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛

و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد .

تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ،

باز جای غصب وا می کرد .

 

عصر بود و راه می رفتیم ،

در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ،

چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها .

آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛

این چنین با شاتقی خندان .

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

بگیر فطره‌ام،

اما مخور، برادر جان !

که من در این رمضان،

قوتِ غالبم غم بود!

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است.
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.

نگه جز پیش پا را دید، نتواند،
که ره تاریک ولغزان است.
و گر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس، کزگرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک؟

مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین؟
هوا بس ناجوانمردانه سردست “آی”.
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را پاسخ گوی، در بگشای!
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم.
منم من، سنگ تیپا خورده رنجور.
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور.
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم.
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم .
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست،
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.

من امشب آمدستم وام بگزارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است.

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.

حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان است

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

 

هی فلانی
زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که زندگی را
جز برای او و جز با او نمی خواهی    . . . .

 


از : مهدی اخوان ثالث

 

ادامه مطلب
+

 

بی شکوه و غریب و رهگذرند
یادهای دگر ، چو برق و چو باد
یاد تو پرشکوه و جاوید است
و آشنای قدیم دل ، اما
ای دریغ ! ای دریغ ! ای فریاد
با دل من چه می تواند کرد
یادت ؟ ای یاد من ز دل برده
من گرفتم لطیف ،‌ چون شبنم
هم درخشان و پاک ، چون باران
چه کنند این دو ، ای بهشت جوان
با یکی برگ پیر و پژمرده ؟

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

ادامه مطلب
+

 

…. گشته در رویش نگاهم محو

مانده در چشمم نگاهش مات

باز هم او را توانم دید ؟!

آه ! کی دیگر ، کجا ، هیهات …

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

ادامه مطلب
+

 

سر کوه بلند، آهوی خسته

شکسته دست و پا، غمگین نشسته

شکست دست و پا، درد است اما

نه چون درد دلش، کز غم شکسته

 

 

از : مهدی اخوان ثالث

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی