امروز :شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

دلم زندان عشق توست و زندانی درو جانم

چو زندانی شدم،دیگر چه می‌خواهی؟ مرنجانم

 

مرا خوان، ای پری‌چهره، که گر صد بار در روزی

سگم خوانی دعا گویم، بدم گویی ثنا خوانم

 

گر امیدی که من دارم روا گردد ز وصل تو

به دربانیت بنشینم، به سلطانیت بنشانم

 

مرا از روی خود دوری چه فرمایی و مهجوری؟

اگر حکمی کنی بر من، به چیزی کن که بتوانم

 

دلم بردی و می‌دانم که: پیش توست و می‌دانی

تو هم لیکن نمی‌گویی، که می‌گویی: نمی‌دانم

 

مرا دیوانه می‌دارد سر زلف پریرویی

که گر با من در آرد سر، کند حالی سلیمانم

 

ازین اندیشه در دامن کشیدم پای صد نوبت

اگر یاد سر زلفش نمی‌گیرد گریبانم

 

نگارینا، چرا کردی تو با همچون منی سختی؟

که اندر عهد خود هرگز ندیدی سست‌پیمانم

 

به هر حکمی که فرمایی، مکن تقصیر، کز خوبان

تو را بر اوحدی حکمست و من هم بنده فرمانم

 

 

از : اوحدی

 

 

ادامه مطلب
+

دوری از ما مکن ای چشم بد از روی تو دور

زانک جانی تو و از جان نتوان بود صبور

 

بی ترنج تو بود میوه جنّت همه نار

لیک با طلعت تو نار جهنّم همه نور

 

بنده یاقوت ترا از بن دندان لؤلؤ

در خط از سنبل مشگین سیاهت کافور

 

چشمت از دیده ی ما خون جگر می طلبد

روشنست این که بجز باده نخواهد مخمور

 

سلسبیلست می از دست تو در صحن چمن

خاصه اکنون که جهان باغ بهشتست و تو حور

 

خیز تا رخت تصوّف بخرابات کشیم

گر ز تسبیح ملولیم و ز سجادّه نفور

 

از پی پرتو انوار تجلّی جمال

همچو موسی ارنی گوی رخ آریم بطور

 

هر که نوشید می بیخودی از جام الست

مست و مدهوش سر از خاک برآرد بنشور

 

چون مغان از تو بصد پایه فرا پیشترند

تو بدین زهد چهل ساله چه باشی مغرور

 

ساقیا باده بگردان که بغایت خوبست

ما بدینگونه زمی مست و می از ما مستور

 

حور با شاهد ما لاف لطافت می زد

لیکن از منظر او معترف آمد بقصور

 

بینم آیا که طبیبم بسر آید روزی

من بر چشم خوشش مرده و چشمش رنجور

 

برو از منطق خواجو بشنو قصّه عشق

زانک خوشتر بود از لهجه داود زبور

 

 

از : خواجوی کرمانی

 

 

ادامه مطلب
+

وقت سحر، به آینه‌ای گفت شانه‌ای

کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تندخوست

 

ما را زمانه رَنجکِش و تیره روز کرد

خُرَم کسیکه همچو تواَش طالعی نکوست

 

هرگز تو بارِ زحمتِ مردم نمی‌کشی

ما شانه می‌کشیم به هر جا که تار موست

 

از تیرگی و پیچ و خَم راههای ما

در تاب و حلقه و سر هر زلف گفتگوست

 

با آنکه ما جفای بُتان بیشتر بریم

مشتاق روی تُست هر آنکس که خوبروست

 

گفتا هر آنکه عیب کسی در قفا شمرد

هر چند دل فریبد و رو خوش کُند عدوست

 

در پیشِ روی خَلق بما جا دهند از انک

ما را هر آنچه از بَد و نیکست روبروست

 

خاری به طعنه گفت چه حاصل ز بو و رنگ

خندید گل که هرچه مرا هست رنگ و بوست

 

چون شانه، عیب خلق مکن مو به مو عیان

در پشت سر نهند کسی را که عیبجوست

 

زانکس که نام خلق بگفتار زشت کُشت

دوری گُزین که از همه بدنامتر هموست

 

ز انگشت آز، دامن تقوی سیه مکن

این جامه چون درید، نه شایستهٔ رفوست

 

از مهر دوستان ریاکار خوشتر است

دشنام دشمنی که چو آئینه راستگوست

 

آن کیمیا که می‌طلبی، یار یکدل است

دردا که هیچگه نتوان یافت، آرزوست

 

پروین، نشان دوست، درستی و راستی است

هرگز نیازموده، کسی را مدار دوست

 

 

از : پروین اعتصامی

 

ادامه مطلب
+

بی تو مهتاب شبی… نه ….. شب بارانی بود

رشت، آبستن یک گریه ی طو لانی بود

 

راه می رفتم و هی خون جگر میخوردم

در سرم فکر و خیالی که نمیدانی بود

 

لشکر چادر تو خانه خرابی ها کرد

چادرت چشمه ای از دوره ی ساسانی بود

 

آه در یاب مرا دلبر بارانی من

ای که معماری ابروی تو گیلانی بود

 

توبه ها کردم و افسوس نمیدانستم

آخرین مرحله ی کفر، مسلمانی بود

 

همه ی مصر به دنبال زلیخا بودند

حیف، دیوانه ی یک برده ی کنعانی بود

 

 

 

از : مرتضی عابدپور لنگرودی

 

ادامه مطلب
+

مرا تُرکی‌ست مشکین‌ موی و نسرین‌ بوی و سیمین‌بر

سُها لب، مشتری ‌غبغب، هلال ‌ابروی و مه‌پیکر

 

چو گردد رام و گیرد جام و بخشد کام و تابد رخ

بود گل‌بیز و حالت‌خیز و سِحرانگیز و غارتگر

 

دهانش تنگ و قلبش سنگ و صلحش جنگ و مهرش کین

به قد تیر و به مو قیر و به رخ شیر و به لب شکر

 

چه بر ایوان چه در میدان چه با مستان چه در بُستان

نشیند ترش و گوید تلخ و آرد شور و سازد شر

 

چو آید رقص و دزدد ساق و گردد دور نشناسم

ترنج از شست و شست از دست و دست از پا و پا از سر

 

همانا طلعتش این خلعت پیروزی و پیشی

گرفت از حال و اقبال و جمال شاه، گردون‌فر

 

غیاث المک و المله جم اختر ناصرالدوله

کز او نازد نگین و تخت و طوق و یاره و افسر

 

ز تمکین و صفا و سطوت و عزمش سبق برده

هم از خاک و هم از آب و هم از آتش، هم از صرصر

 

سمند و صارم و سهم و سنانش را گَهِ هیجا

سما بیدا، هنر شیدا، ظفر پیدا، خطر مضمر

 

ایا شاهی که شد کف و بنان و سکه و نامت

پناه سیف و عون کلک و فخر سیم و ذخر زر

 

پُر است از عزم و حَزم و رایت جیش تو کیهان را

ز پست و برز و فوق و تحت و شرق و غرب و بحر و بر

 

فتد گاه تک خنگ قلل کوب تلل برت

پلنگ از پای و شیر از پی نهنگ از پوی و مرغ از پر

 

یک از صد گونه اوصاف تو ننویسد کس ار گردد

مداد ابحار و کلک اشجار و هفتم آسمان دفتر

 

بدزدد بال و ناف و مشک و ناخن از صهیل او

عقاب چرخ و گاو ارض و پیل مست و شیر نر

 

شمارد پا و دست و سُمّ و ساق و ساعدش یکسان

پل و شَطّ و حصار و خندق و کهسار و خشک و تر

 

نداند گرم و سرد و رعد و برق و آب و برف و نم

چه در تیر و چه در قوس و چه در آبان، چه در آذر

 

الا تا فرق‌ها دارند نزد فکرتِ دانا

صور از ذات و حادث از قدیم اعراض از جوهر

 

در و بام و سر و پای و رگ و چشم و دل خصمت

به کند و کوب و بند و چوب و تیر و ناخج و نشتر

 

 

 

از : جیحون یزدی

 

ادامه مطلب
+

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد

سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

 

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم

یا سیل می بارد و یا باران ندارد
بابا انار و سیب و نان را می نویسد

حتی برای خواندنش دندان ندارد

 

انگار بابا همکلاس اولی هاست

هی می نویسد این ندارد آن ندارد

 

بنویس کی آن مرد در باران می آید

این انتظار خیسمان پایان ندارد
ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط

بنویس بابا مثل هرشب نان ندارد

 

 

 

از : غلامعلی شکوهیان

 

ادامه مطلب
+

 

ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم

وین یک دمِ عمر را غنیمت شمریم

 

فردا که ازین دیرِ فنا درگذریم

با هفت‌هزارسالگان سربه‌سریم

 

 

از : خیام

 

ادامه مطلب
+

ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند

عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند

 

هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک

ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند

 

گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش

یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند

 

بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو

ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند

 

چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر

خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند

 

در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من

خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟

 

دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن

کو غم ما نمی‌خورد، چارهٔ ما نمی‌کند

 

 

از : اوحدی مراغه ای

 

 

ادامه مطلب
+

اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور

شود ود از جمالش لش مه و خور خور منور ور

 

منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد

دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر

 

یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید

شود ود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر

 

رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس

دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر

 

عرق رق می‌کند گل گل ز رویش یش به بستان تان

خجل جل می‌شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر

 

مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد

وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر

 

دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش

مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر

 

ازین سان سان غزل‌ها ها نسیمی می بگفتا تا

موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر

 

 

 

از : عمادالدین نسیمی

 

ادامه مطلب
+

از سینه برون کن دل و دادار نگه دار

جان را بده و لذّت دیدار نگه دار

 

ما بنده پیریم ز ما هیچ نیاید

ما را ز پى گرمى بازار نگه دار

 

در آب بقا غنچه دل تازه نگردد

یک لحظه برآن گوشه دستار نگه دار

 

تا ناله به لب درشکند زاغ و زغن را

یک بلبل گستاخ به گلزار نگه دار

 

تارى ز سر زلف به عالم نفروشى‌

سر رشته همین است نگه دار نگه دار

 

حاجت به هوادارى کس نیست چمن را

اى ابر مروّت طرف خار نگه دار

 

افسرده دمان آفت گلزار جمالند

خورشید من، آیینه رخسار نگه دار

 

بى صرفه نگویى سخن عشق‌شفایى‌

این زمزمه را بر لب اظهار نگه دار

 

 

از : شفایی اصفهانی (شوخ شفابخش)

 

 

ادامه مطلب
+

از ضعف به هر جا که نشستیم، وطن شد

وز گریه به هر سو که گذشتیم، چمن شد

 

جان دگرم بخش، که آن جان که تو دادی

چندان ز غمت خاک به سر ریخت که تن شد

 

پیراهنی از تار وفا دوخته بودم

چون تاب جفای تو نیاورد، کفن شد

 

هر سنگ که بر سینه زدم، نقش تو بگرفت

آن هم صنمی بهر پرستیدن من شد

 

عشاق تو هر یک به نوایی ز تو خوشنود

گر شد ستمی بر سر کوی تو، به من شد

 

از حسرت لعل تو ز خون مژه طالب

چندان یمنی ریخت که گجرات، یمن شد

 

 

 

از : طالب آملی

 

ارتفاع همه چیز را کوچک می کند

جز چیزهایی که با خودم بالا آورده ام:

کابل، فلاسک چای، متر و سیگار

 

ارتفاع همه چیز را به هم نزدیک می‌کند

جز چیزهایی که با خودم بالا آورده‌ام:

فاصله‌ی بین مفصل‌ها

مرگ از فراموشی

و تو را از همه‌ی رؤیاها

 

اسکلت‌های این برج می‌دانند

وقتی تیر آهنی را جوش می‌دهم

وقتی الکترود گیر می‌کند

باید همه چیز در تعادل باشد

باید به چیزی برسم که سنگینی اشیاء را در شش سوی من تقسیم کند

و باور کنم که این جاده از رفتن کوتاه آمده است

خانه‌ی ما به رودخانه نزدیک است

به مدرسه نزدیک است

به نانوایی نزدیک است

باید افتادنم را به جایی بند کنم

تا بار نیفتادن در سویی دیگر سنگین شود

 

اسکلت‌های این برج می‌دانند

مشرف به میدان شهر

وقتی تیر‌آهنی را در سقف جوش می‌دهم

هرگز نمی‌توانم به احترام جشن روز استقلال بایستم.

 

 

 

از : حامد بشارتی

 

ادامه مطلب
+

خبرنامه سایت

تبليغات

لیست شاعران

منو اصلی